p2
(لباس جی هی در کره)
رفتیم داخل که با دیدن صحنه روبروم از تعجب نمیتونستم چیکار کنم
برای اینکه تابلو نشه جلوتر رفتم و بوکسو رو بغل کردم
(علامت ندارن چون واستون سخت میشه اسمشون رو مینویسم)
بوکسو:هی دختر چقدر بزرگ شدی
+توهم خیلی بزرگ شدی
بیشتر بغلش کردم که با سرفه پشت سرم برگشتم طرفش آره خودشه کسی که با دیدنش قلبم رو هزار میرفت
چقدر عوض شده بود...بهش اهمیتی ندادم و به سمت خالم رفتم
+خاله جون
(خاله جی هی رو با خ.ج میذارم)
خ.ج:جی هیِ من.بیا بغلم ببینم...اوخ عزیزمممم خوب شد اومدی...
از بغلش اومدم بیرون میخواستم بشینم ولی
خ.ج:وا...پس شما نمیخواین همو بغل کنین؟انگار خواهر برادر نستین..
آره اینم از بدترین حرف خالم که متنفر بودم از اینکه میگفت شما دوتا خواهر برادرین...
(علامت جیمین _ )
_من میرم دستشویی
خ.ج:وا این چشه
+اشکال نداره خاله...
خ.ج:عزیزم تو برو اتاقت لباساتو عوض کن خستگیت در بره
+چشم خاله جون
از پله ها رفتم بالا اوها چقدر خونمون عوض شده بود ته راهرو خیلی تاریک بود ولی از در اتاقم فهمیدم که اتاق خودمه درو باز کردم با تم اتاق و بویی که ازش میومد طاقت نیوردم رفتم داخل و زود درو بستم به تختم نگاهی انداختم و خودمو پرت کردم وایییی چقدر دلم برای این تختم تنگ شده بود دلم واسه همه چیه اینجا تنگ شده بود
لباسامو عوض کردم وسایل چمدون رو دراوردم و داخل کشوی و کمدم گذاشتم به کمرم کش و قوسی دادم که صدای تقی به در خورد
+بله؟
بوکسو:میشه بیام؟
+این چه حرفیه بیا
با چهره کیوتش وارد اتاق شد
به اتاق نگاهی کرد و جلوم ایستاد
بوکسو:مثل همیشه کیوتی
+من؟
بوکسو:اوهوم
+تو این همه کیوتی بعد به من میگی؟
بوکسو:من؟
+اوهوم
بوسکو:میخوام بغلت کنم
+اوه بیا ببینم
محکمتر از قبل بغلش کردم که پامو روی زمین حس نمیکردم منو چرخوند که جیغم به هوا رفت
+بوکسوو بزارم زمین میترسم (خنده)
_اینجا چه خبره؟
بوکسو منو زمین گذاشت و به در نگاه کرد
_میگم اینجا چه خبره؟؟؟؟
بوسکو:جیمین یه ذره آروم باش
_برو بیرون
بوکسو:چی؟
_بوکسو....برو...بیرون
بوکسو:جیمین تو حالت خوب نیس؟
جیمین آروم ببخشیدی گفت و رفت بیرون...بوکسو خواست دنبالش بره جلوشو گرفتم
+ولش کن بزار بره
بوکسو:هوم؟
نمیدونستم چش شده
تا خواستم حرف بزنم مامانم داد زدو مارو برای شام صدا زد
رفتیم پایین سر میز نشستم
+اوما چی درست کردی
م.ج:هرچیزی که تو دوست داری رو درست کردم.
+مرسی اوما
م.ج:بخور نوش جونت
+اوما؟آبا کجاست؟
م.ج:اون سرکاره
رفتیم داخل که با دیدن صحنه روبروم از تعجب نمیتونستم چیکار کنم
برای اینکه تابلو نشه جلوتر رفتم و بوکسو رو بغل کردم
(علامت ندارن چون واستون سخت میشه اسمشون رو مینویسم)
بوکسو:هی دختر چقدر بزرگ شدی
+توهم خیلی بزرگ شدی
بیشتر بغلش کردم که با سرفه پشت سرم برگشتم طرفش آره خودشه کسی که با دیدنش قلبم رو هزار میرفت
چقدر عوض شده بود...بهش اهمیتی ندادم و به سمت خالم رفتم
+خاله جون
(خاله جی هی رو با خ.ج میذارم)
خ.ج:جی هیِ من.بیا بغلم ببینم...اوخ عزیزمممم خوب شد اومدی...
از بغلش اومدم بیرون میخواستم بشینم ولی
خ.ج:وا...پس شما نمیخواین همو بغل کنین؟انگار خواهر برادر نستین..
آره اینم از بدترین حرف خالم که متنفر بودم از اینکه میگفت شما دوتا خواهر برادرین...
(علامت جیمین _ )
_من میرم دستشویی
خ.ج:وا این چشه
+اشکال نداره خاله...
خ.ج:عزیزم تو برو اتاقت لباساتو عوض کن خستگیت در بره
+چشم خاله جون
از پله ها رفتم بالا اوها چقدر خونمون عوض شده بود ته راهرو خیلی تاریک بود ولی از در اتاقم فهمیدم که اتاق خودمه درو باز کردم با تم اتاق و بویی که ازش میومد طاقت نیوردم رفتم داخل و زود درو بستم به تختم نگاهی انداختم و خودمو پرت کردم وایییی چقدر دلم برای این تختم تنگ شده بود دلم واسه همه چیه اینجا تنگ شده بود
لباسامو عوض کردم وسایل چمدون رو دراوردم و داخل کشوی و کمدم گذاشتم به کمرم کش و قوسی دادم که صدای تقی به در خورد
+بله؟
بوکسو:میشه بیام؟
+این چه حرفیه بیا
با چهره کیوتش وارد اتاق شد
به اتاق نگاهی کرد و جلوم ایستاد
بوکسو:مثل همیشه کیوتی
+من؟
بوکسو:اوهوم
+تو این همه کیوتی بعد به من میگی؟
بوکسو:من؟
+اوهوم
بوسکو:میخوام بغلت کنم
+اوه بیا ببینم
محکمتر از قبل بغلش کردم که پامو روی زمین حس نمیکردم منو چرخوند که جیغم به هوا رفت
+بوکسوو بزارم زمین میترسم (خنده)
_اینجا چه خبره؟
بوکسو منو زمین گذاشت و به در نگاه کرد
_میگم اینجا چه خبره؟؟؟؟
بوسکو:جیمین یه ذره آروم باش
_برو بیرون
بوکسو:چی؟
_بوکسو....برو...بیرون
بوکسو:جیمین تو حالت خوب نیس؟
جیمین آروم ببخشیدی گفت و رفت بیرون...بوکسو خواست دنبالش بره جلوشو گرفتم
+ولش کن بزار بره
بوکسو:هوم؟
نمیدونستم چش شده
تا خواستم حرف بزنم مامانم داد زدو مارو برای شام صدا زد
رفتیم پایین سر میز نشستم
+اوما چی درست کردی
م.ج:هرچیزی که تو دوست داری رو درست کردم.
+مرسی اوما
م.ج:بخور نوش جونت
+اوما؟آبا کجاست؟
م.ج:اون سرکاره
۹.۸k
۲۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.