عشق همیشگی کوک پارت ۴۲
عشق همیشگی کوک پارت ۴۲
.
لینا:خب وسایلتونو بذارید داخل اتاق بعدش بیاین بریم قهوه بخوریم
م.ل:باشه دخترم
لینا:خب من برم شما هم زود بیاین
پ.ل:باشه
مامان بابای لینا رفتن توی اتاق
م.ل:جانگو به نظرت این پسره برای لینا خوبه؟من که میگم عالیه خیلی پسر خوبیه
پ.ل:آره خوبه پسر خوبیه لباساتو عوض کن بیا من لباسامو عوض کردم میرم پایین
م.ل:باشه برو راستی برای فردا بلیت گرفتی که بریم؟
پ.ل:نه به لینا میگم بگیره
م.ل:باشه
بابای لینا رفت
کوک:اومدین بفرمایید بشینین
بابای لینا اومد نشست
پ.ل:خب چخبر بگو ببینم تو و لینا کجا آشنا شدید باهم
کوک:خب راستش دایانا توی خونش یه مهمونی گرفته بود که منم دعوت کرده بود آخه ما باهم توی یه دانشگاه بودیم بعد من رفتم به اون مهمونی لینا هم اومد من که از دور دیدمش ازش خوشم اومد این بود که به دایانا گفتم برام جورش کنه و بعد اون مارو باهم آشنا کرد همین
پ.ل:که اینطور کی عروسی میگیرین؟
کوک:من که دوست دارم هرچی زود تر عروسی بگیریم دوهفته پیش تصمیم گرفتیم یه ماه دیگه بگیریم ولی الان لینا میگه زوده ولی من دلم میخواد زودتر ازدواج کنیم
پ.ل:واقعا؟خب چرا اصرار داری زودتر عروسی بگیرین
کوک:لینا نمیدونه ولی یه دختره هست اسمش جیناست پدر خوانده ام میخواد منو زور کنه که باهاش ازدواج کنم جینا هم هی داره به من نزدیک میشه من دوستش ندارم من لینا رو دوست دارم دلم میخواد اون زن من بشه نه جینا اگه زودتر ازدواج کنیم بهتره
پ.ل:که اینطور باشه یه کاریش میکنیم اگه قبول نکرد که به همین زودیا ازدواج کنین باید خیلی مراقب باشین ولی اگه به لینا بگی بهتر نیست
کوک:نه نمیشه
لینا:خوب باهام گرم گرفتینا یه ساعتم نمیشه باهم آشنا شدین
پ.ل:حسودی نکن به مامانت نگیا ولی به مامانت کشیدی که انقد حسودی
م.ل:بازم که این حرفو زدی عزیزم
پ.ل:عه اینجا بودی
م.ل:بله که اینجا بودم
لینا:عههه بخاطر چیزای کوچیک بحث نکنین دیگه عه
پ.ل:چشم راستی دخترم یه بلیت برای ما بگیر فردا دیگه بریم کلی کار سرمون ریخته
لینا:عه چقد زود
م.ل:هعی خیلی کار داریم توی شرکت
لینا:خب شرکت اینجا بود دیگه
پ.ل:اینجارو قراره اون وو و تو اداره کنین
لینا:چی من؟نه همون اون وو اداره کنه بهتره
م.ل:ولی تجربه ی تو بهتره تازه تو کارتو خیلی خوب بلدی ولی اون وو نه
لینا:دایانا هم خیلی خوب بلده اون بهش کمک میکنه منم هر چند وقت یه بار سر میزنم
پ.ل:هر طور دوست داشتی
قهوه شونو خوردن تموم شد رفتن که بخوابن
.
ادامه داره
.
لینا:خب وسایلتونو بذارید داخل اتاق بعدش بیاین بریم قهوه بخوریم
م.ل:باشه دخترم
لینا:خب من برم شما هم زود بیاین
پ.ل:باشه
مامان بابای لینا رفتن توی اتاق
م.ل:جانگو به نظرت این پسره برای لینا خوبه؟من که میگم عالیه خیلی پسر خوبیه
پ.ل:آره خوبه پسر خوبیه لباساتو عوض کن بیا من لباسامو عوض کردم میرم پایین
م.ل:باشه برو راستی برای فردا بلیت گرفتی که بریم؟
پ.ل:نه به لینا میگم بگیره
م.ل:باشه
بابای لینا رفت
کوک:اومدین بفرمایید بشینین
بابای لینا اومد نشست
پ.ل:خب چخبر بگو ببینم تو و لینا کجا آشنا شدید باهم
کوک:خب راستش دایانا توی خونش یه مهمونی گرفته بود که منم دعوت کرده بود آخه ما باهم توی یه دانشگاه بودیم بعد من رفتم به اون مهمونی لینا هم اومد من که از دور دیدمش ازش خوشم اومد این بود که به دایانا گفتم برام جورش کنه و بعد اون مارو باهم آشنا کرد همین
پ.ل:که اینطور کی عروسی میگیرین؟
کوک:من که دوست دارم هرچی زود تر عروسی بگیریم دوهفته پیش تصمیم گرفتیم یه ماه دیگه بگیریم ولی الان لینا میگه زوده ولی من دلم میخواد زودتر ازدواج کنیم
پ.ل:واقعا؟خب چرا اصرار داری زودتر عروسی بگیرین
کوک:لینا نمیدونه ولی یه دختره هست اسمش جیناست پدر خوانده ام میخواد منو زور کنه که باهاش ازدواج کنم جینا هم هی داره به من نزدیک میشه من دوستش ندارم من لینا رو دوست دارم دلم میخواد اون زن من بشه نه جینا اگه زودتر ازدواج کنیم بهتره
پ.ل:که اینطور باشه یه کاریش میکنیم اگه قبول نکرد که به همین زودیا ازدواج کنین باید خیلی مراقب باشین ولی اگه به لینا بگی بهتر نیست
کوک:نه نمیشه
لینا:خوب باهام گرم گرفتینا یه ساعتم نمیشه باهم آشنا شدین
پ.ل:حسودی نکن به مامانت نگیا ولی به مامانت کشیدی که انقد حسودی
م.ل:بازم که این حرفو زدی عزیزم
پ.ل:عه اینجا بودی
م.ل:بله که اینجا بودم
لینا:عههه بخاطر چیزای کوچیک بحث نکنین دیگه عه
پ.ل:چشم راستی دخترم یه بلیت برای ما بگیر فردا دیگه بریم کلی کار سرمون ریخته
لینا:عه چقد زود
م.ل:هعی خیلی کار داریم توی شرکت
لینا:خب شرکت اینجا بود دیگه
پ.ل:اینجارو قراره اون وو و تو اداره کنین
لینا:چی من؟نه همون اون وو اداره کنه بهتره
م.ل:ولی تجربه ی تو بهتره تازه تو کارتو خیلی خوب بلدی ولی اون وو نه
لینا:دایانا هم خیلی خوب بلده اون بهش کمک میکنه منم هر چند وقت یه بار سر میزنم
پ.ل:هر طور دوست داشتی
قهوه شونو خوردن تموم شد رفتن که بخوابن
.
ادامه داره
۶.۹k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.