*پارت هجدهم*
&احساس خوبی به طبیب چوی ندارم.مخصوصا این
جوشونده جدیدش...بنظرم بهتره از ارباب کیم راجع به این دارو، بپرسین بانو..الان که باردارین،نمیتونم اجازه بدم بخطر
بیوفتین...
+طبیب چوی از وقتی تو قصرم حواسش به منه و چیز مشکوکی ازش ندیدم..با این حال، با پدرم مشورت میکنم.
***پایان فلش بک***
با دیدنش کنار پرستارا، لبخندی روی لبم نشست.
~خوش آمدید بانوی من..
با شنیدن صدای فریاد مانند طبیب وانگ، رییس طبابت خونه،
سر همه بطرفم چرخید .با دیدنم، دست از کار کشیدن و احترام گذاشنت.
+متشکرم طبیب وانگ.
~چه کمکی ازمون ساختس بانوی من؟؟
+هیچی..اومدم پدرمو ببینم.
بدون توجه به اطراف، بسمت پدر رفتم و محکم بغلش کردم.
+دلم برات تنگ شده بود آپا.
دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت:
×منم همینطور بانوی من .خوشحالم که میبینمتون.
+وقتی باهام رسمی صحبت میکنی دلم میگیره.
×دیگران دارن نگامون میکنن .بهتره بریم به دفتر کارم.
همراه پدر، وارد دفتر کارش شدیم.
×چرا نگفتی من بیام دیدنت .فقط کافی بود یکیو میفرستادی دنبالم..باید بیشتر مراقب خودت و شاهزادمون باشی..
+دلم برای اون موقع ها که میومدم دیدنت تنگ شده بود؛ واسه همین خودم اومدم...بعدشم، خیالت راحت...حواسم
هست پدر جان.
×اتفاقی افتاده؟؟
+طبیب چوی، جوشونده جدیدی برام تجویز کرده و میگه برای تقویت من و بچم خوبه ..هاملونی یکم شک کرده و
نگران شده که چه دارویی هستش. واسه همین گفتم بیام هم ببینمت و هم ازت بپرسم.
×ما داروهای تقویتی زیادی داریم ولی گاها از همون داروها، برای آسیب زدن به بدن هم، میشه سو استفاده
کرد...باید جوشوندت رو بررسی کنم.
+میگم فردا، بانو هان برات بیاره.
×خوبه...
لبخندی به پدر زدم. بعد از زدن حرفای معمول پدر‐دختری، به قصرم برگشتم.
تو راه برگشت، تصمیم گرفتم سری به یونگی بزنم..بعد از اعلام حضورم، وارد اتاق کارش شدم..
_حال ملکه ی من چطوره؟؟
+خوبم سرورم..
قبل از اینکه روی صندلی بشینم
دستمو گرفت و رو پاش نشوند..نگاه متعجبی بهش انداختم...
+عالیجناب...معلومه چکار میکنید؟؟؟ممکنه کسی بیاد داخل...
_اول اینکه کسی بدون اجازه، حق ورود نداره ..بعدشم، اینکه من همسر و فرزندم رو بغل کنم، به کسی ربطی نداره...
+ولی...
با قرار گرفتن لب*اش، روی لب*م، ساکت شدم..بوسه ی ملایمی به هر دو لبم زد و ازم جدا شد...
+عالیجناب...
یه بوسه دیگه...
_اگه ملکه من مایلن که -
اینجوری ساکت بشن منم حاضرم با کامل میل قبول کنم...
از شدت خجالت، سرم رو تو گودی گردنش مخفی کردم و ترجیح دادم، حرف دیگه ای نزنم...
_ملکه؟؟
+بله سرورم...
_یادته چند ماه پیش ازت خواستم یه روز چهره منو بکشی؟؟
+یادمه عالیجناب..
_ازت میخوام امروز اینکارو کنی..برای چند ساعت دیگه، همراه وسایلت آماده باش...
بیوفتین...
+طبیب چوی از وقتی تو قصرم حواسش به منه و چیز مشکوکی ازش ندیدم..با این حال، با پدرم مشورت میکنم.
***پایان فلش بک***
با دیدنش کنار پرستارا، لبخندی روی لبم نشست.
~خوش آمدید بانوی من..
با شنیدن صدای فریاد مانند طبیب وانگ، رییس طبابت خونه،
سر همه بطرفم چرخید .با دیدنم، دست از کار کشیدن و احترام گذاشنت.
+متشکرم طبیب وانگ.
~چه کمکی ازمون ساختس بانوی من؟؟
+هیچی..اومدم پدرمو ببینم.
بدون توجه به اطراف، بسمت پدر رفتم و محکم بغلش کردم.
+دلم برات تنگ شده بود آپا.
دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت:
×منم همینطور بانوی من .خوشحالم که میبینمتون.
+وقتی باهام رسمی صحبت میکنی دلم میگیره.
×دیگران دارن نگامون میکنن .بهتره بریم به دفتر کارم.
همراه پدر، وارد دفتر کارش شدیم.
×چرا نگفتی من بیام دیدنت .فقط کافی بود یکیو میفرستادی دنبالم..باید بیشتر مراقب خودت و شاهزادمون باشی..
+دلم برای اون موقع ها که میومدم دیدنت تنگ شده بود؛ واسه همین خودم اومدم...بعدشم، خیالت راحت...حواسم
هست پدر جان.
×اتفاقی افتاده؟؟
+طبیب چوی، جوشونده جدیدی برام تجویز کرده و میگه برای تقویت من و بچم خوبه ..هاملونی یکم شک کرده و
نگران شده که چه دارویی هستش. واسه همین گفتم بیام هم ببینمت و هم ازت بپرسم.
×ما داروهای تقویتی زیادی داریم ولی گاها از همون داروها، برای آسیب زدن به بدن هم، میشه سو استفاده
کرد...باید جوشوندت رو بررسی کنم.
+میگم فردا، بانو هان برات بیاره.
×خوبه...
لبخندی به پدر زدم. بعد از زدن حرفای معمول پدر‐دختری، به قصرم برگشتم.
تو راه برگشت، تصمیم گرفتم سری به یونگی بزنم..بعد از اعلام حضورم، وارد اتاق کارش شدم..
_حال ملکه ی من چطوره؟؟
+خوبم سرورم..
قبل از اینکه روی صندلی بشینم
دستمو گرفت و رو پاش نشوند..نگاه متعجبی بهش انداختم...
+عالیجناب...معلومه چکار میکنید؟؟؟ممکنه کسی بیاد داخل...
_اول اینکه کسی بدون اجازه، حق ورود نداره ..بعدشم، اینکه من همسر و فرزندم رو بغل کنم، به کسی ربطی نداره...
+ولی...
با قرار گرفتن لب*اش، روی لب*م، ساکت شدم..بوسه ی ملایمی به هر دو لبم زد و ازم جدا شد...
+عالیجناب...
یه بوسه دیگه...
_اگه ملکه من مایلن که -
اینجوری ساکت بشن منم حاضرم با کامل میل قبول کنم...
از شدت خجالت، سرم رو تو گودی گردنش مخفی کردم و ترجیح دادم، حرف دیگه ای نزنم...
_ملکه؟؟
+بله سرورم...
_یادته چند ماه پیش ازت خواستم یه روز چهره منو بکشی؟؟
+یادمه عالیجناب..
_ازت میخوام امروز اینکارو کنی..برای چند ساعت دیگه، همراه وسایلت آماده باش...
۲۲.۹k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.