🖤پادشاه من🖤 پارت ۶۳
فلش بک فردا صبح:
از زبان ا.ت :
صبح از خواب بلند شدم دیدم تو وان خوابم برده و چون مدت زیادی تو وان بودم بدنم خیلی بی حص شدن بود جوری که نمیتونستم تکون بخورم، هرجور شد خودمو از وان آوردم بیرون لباس پوشیدم و رفتم تو تختم چشمامو بستم تا خوابم ببره اما نمیشد داشت بخاطر تب میسوختم. یعنی الان آنیا داره چیکار میکنه، حتما خیلی غصه میخوره خدایا میخوام بیام پیش تو تو این دنیا فکر نکنم یه روز خوش داشته باشم اگر آنیا نبود حتما خودمو میکشتم. همینطور تو فکر بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد.......
از زبان کوک:
رسیدیم کره سوار ماشین شدیم و راننده حرکت کرد آنیا تکیه داده بود به تنه ی ماشین و بی صدا گریه میکرد هنوز نمیدونست من پدرشم. گریه کردنشو میدیدم عصبانی میشدم خواستم سر صحبتو باز کنم پس گفتم:
کوک: آنیا چرا گریه میکنی؟ دیگه گریه نکن 😊
آنیا: مامانمو میخوام 🥺
کوک: بیا بغلم 😄( حرفو عوض کرد)
آنیا اومد بغلم جوری که بغلم کرده بود یه حس خیلی خوبی بهم میداد چقدر خوبه که آنیا دخترمه البته...... اگر.. ا.ت بود یه حس بهتر از این نصیبم میشد ولی بخاطر غرور مزخرفرم نمیتونم این حس خوبو داشته باشن از یه طرفی هم آنیا به مادر احتیاج داره باید یه فکری کنم. گفته بودم برای آنیا یه اتاق خیلی قشنگ با تم صورتی آماده کنن حتما خوشحال میشه خواستم بهش بگم سوپرایزمو که دیدم تو بقلم خوابش برده. رسیدیم عمارت بادیگارد در ماشینو باز کرد پیاده شدم و به عمارت رفتم آنیا رو گذاشتم رو تختش و به آجوما گفتم قضیه رو به خدمتکارای دیگه بگن آخه میترسم از شدت فضولی خودشونو جر بدن . خودم رفتم تو اتاقم و فکر کردم ببینم میشه چیکار کرد......
از زبان ا.ت: .....
از زبان ا.ت :
صبح از خواب بلند شدم دیدم تو وان خوابم برده و چون مدت زیادی تو وان بودم بدنم خیلی بی حص شدن بود جوری که نمیتونستم تکون بخورم، هرجور شد خودمو از وان آوردم بیرون لباس پوشیدم و رفتم تو تختم چشمامو بستم تا خوابم ببره اما نمیشد داشت بخاطر تب میسوختم. یعنی الان آنیا داره چیکار میکنه، حتما خیلی غصه میخوره خدایا میخوام بیام پیش تو تو این دنیا فکر نکنم یه روز خوش داشته باشم اگر آنیا نبود حتما خودمو میکشتم. همینطور تو فکر بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد.......
از زبان کوک:
رسیدیم کره سوار ماشین شدیم و راننده حرکت کرد آنیا تکیه داده بود به تنه ی ماشین و بی صدا گریه میکرد هنوز نمیدونست من پدرشم. گریه کردنشو میدیدم عصبانی میشدم خواستم سر صحبتو باز کنم پس گفتم:
کوک: آنیا چرا گریه میکنی؟ دیگه گریه نکن 😊
آنیا: مامانمو میخوام 🥺
کوک: بیا بغلم 😄( حرفو عوض کرد)
آنیا اومد بغلم جوری که بغلم کرده بود یه حس خیلی خوبی بهم میداد چقدر خوبه که آنیا دخترمه البته...... اگر.. ا.ت بود یه حس بهتر از این نصیبم میشد ولی بخاطر غرور مزخرفرم نمیتونم این حس خوبو داشته باشن از یه طرفی هم آنیا به مادر احتیاج داره باید یه فکری کنم. گفته بودم برای آنیا یه اتاق خیلی قشنگ با تم صورتی آماده کنن حتما خوشحال میشه خواستم بهش بگم سوپرایزمو که دیدم تو بقلم خوابش برده. رسیدیم عمارت بادیگارد در ماشینو باز کرد پیاده شدم و به عمارت رفتم آنیا رو گذاشتم رو تختش و به آجوما گفتم قضیه رو به خدمتکارای دیگه بگن آخه میترسم از شدت فضولی خودشونو جر بدن . خودم رفتم تو اتاقم و فکر کردم ببینم میشه چیکار کرد......
از زبان ا.ت: .....
۱۰.۵k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.