"شایدمن زود باورت کردم" P³
"شایدمنزودباورتکردم" P³
"فردا"
اتویو
امروز..قراره به مامان بابا بگم..وااای استرس دارم
امروز هم بابا خونه بود، هم مامان، و هم گند اقا
رفتم وسط هال کمی بلند گفتم
ات ـ عزیزان بیاین میخوام باهاتون حرف بزنم!
در کسری از ثانیه همه اومدن نشستن پیشم
پدر ات ـ جونم چیشده؟
ات ـ خوب..میگم نظرتون چیه من برم خونه خودم؟
مامان ات ـ خوب برو"پوکر"
ات ـ نه منظورمو نفهمیدی..میگم شوهر کنم؟
یونگ ـ خیلی بیجا کردی!
پدر ات ـ تو یکی دو دیقه ساکت شو یه دخترو حامله کردی! دخترم بگو؟ میخوای شوهر کنی؟ با کی؟
ات ـ خوب یه پسره هستش که دوسش دارمـ..
یونگ ـ چه غلطااا
مادر ات ـ عههه بگیر بشین ببینم چی میگهه
ات ـ اجازه میدین کـ..که بیارمش ببینیدش؟"استرسی"
پدر ات ـ اره! چراکه نه، هرچی باشه نمیتونی تا اخر اینجا بمونی که!
ات ـ باشه..پس فردا میگم بیاد"ذوق"
اتویو
با کلی ذوق رفتم اتاق
گوشیمو برداشتم و به ته زنگ زدم.
بعداز یه بوق برداشت
ته ـ سلام نفسم!
ات ـ سلامممم چدوریییی؟
ته ـ خوشحالی چیزی شده؟
ات ـ فردا خوشتیپ کن بیا خونمون!
ته ـ جوووونـ..چیییییی مامانت اینا قبول کردننن؟ عررررررر
ات ـ ارههه، ولی باید سعی کنی خودتو تو دل داداشم جا کنی
ته ـ به روی چشم! لحظه شماری میکنم برای فردا!
ات ـ منم..خوب من دیگه برم..فعلااا
ته ـ فعلا خوشگلم
"فرداش" (گشاد خودتی💀)
اتویو
تهیونگ و مامانش و باباش روبهروی من، مامان، بابا و یونگ نشستن
وایی استرس دارم
از قیافه یونگ هزارتا فوش میباره..
مادر ته ـ ما برای امر خیر مزاحم شدیم..برای دخترتون
مادر ات ـ خیلی خوش اومدین، پسرتون مدرک تحصیلیش چیه و...(مگه من برام خاستگار اومده که بدونم چی میپرسنننن؟😂)
"¹ساعتبعد"
پدر ته ـ خوب عقد رو کی بندازیم؟
پدر ات ـ بنظرم ¹ماه دیگه خوبه، بچها و ما شناختی از همدیگه پیدا کنیم..
مادر ته ـ عالیه! لحظه شماری میکنم برای اون روز!
مادر ات ـ منممممم عررررر نوه هامو دارم تجسم میکنممم
"²هفتهبعد"
ادمینویو
توی این دو هفته، ات و تهیونگ..روز به روز علاقهشون نسبت به هم بیشتر میشد..ولی یونگ، هنوزم راضی نبود
یکروز، یونگ به صورت خیلی وحشتناک و عجیب................
ــ
خماریعلی بد دردیه
"فردا"
اتویو
امروز..قراره به مامان بابا بگم..وااای استرس دارم
امروز هم بابا خونه بود، هم مامان، و هم گند اقا
رفتم وسط هال کمی بلند گفتم
ات ـ عزیزان بیاین میخوام باهاتون حرف بزنم!
در کسری از ثانیه همه اومدن نشستن پیشم
پدر ات ـ جونم چیشده؟
ات ـ خوب..میگم نظرتون چیه من برم خونه خودم؟
مامان ات ـ خوب برو"پوکر"
ات ـ نه منظورمو نفهمیدی..میگم شوهر کنم؟
یونگ ـ خیلی بیجا کردی!
پدر ات ـ تو یکی دو دیقه ساکت شو یه دخترو حامله کردی! دخترم بگو؟ میخوای شوهر کنی؟ با کی؟
ات ـ خوب یه پسره هستش که دوسش دارمـ..
یونگ ـ چه غلطااا
مادر ات ـ عههه بگیر بشین ببینم چی میگهه
ات ـ اجازه میدین کـ..که بیارمش ببینیدش؟"استرسی"
پدر ات ـ اره! چراکه نه، هرچی باشه نمیتونی تا اخر اینجا بمونی که!
ات ـ باشه..پس فردا میگم بیاد"ذوق"
اتویو
با کلی ذوق رفتم اتاق
گوشیمو برداشتم و به ته زنگ زدم.
بعداز یه بوق برداشت
ته ـ سلام نفسم!
ات ـ سلامممم چدوریییی؟
ته ـ خوشحالی چیزی شده؟
ات ـ فردا خوشتیپ کن بیا خونمون!
ته ـ جوووونـ..چیییییی مامانت اینا قبول کردننن؟ عررررررر
ات ـ ارههه، ولی باید سعی کنی خودتو تو دل داداشم جا کنی
ته ـ به روی چشم! لحظه شماری میکنم برای فردا!
ات ـ منم..خوب من دیگه برم..فعلااا
ته ـ فعلا خوشگلم
"فرداش" (گشاد خودتی💀)
اتویو
تهیونگ و مامانش و باباش روبهروی من، مامان، بابا و یونگ نشستن
وایی استرس دارم
از قیافه یونگ هزارتا فوش میباره..
مادر ته ـ ما برای امر خیر مزاحم شدیم..برای دخترتون
مادر ات ـ خیلی خوش اومدین، پسرتون مدرک تحصیلیش چیه و...(مگه من برام خاستگار اومده که بدونم چی میپرسنننن؟😂)
"¹ساعتبعد"
پدر ته ـ خوب عقد رو کی بندازیم؟
پدر ات ـ بنظرم ¹ماه دیگه خوبه، بچها و ما شناختی از همدیگه پیدا کنیم..
مادر ته ـ عالیه! لحظه شماری میکنم برای اون روز!
مادر ات ـ منممممم عررررر نوه هامو دارم تجسم میکنممم
"²هفتهبعد"
ادمینویو
توی این دو هفته، ات و تهیونگ..روز به روز علاقهشون نسبت به هم بیشتر میشد..ولی یونگ، هنوزم راضی نبود
یکروز، یونگ به صورت خیلی وحشتناک و عجیب................
ــ
خماریعلی بد دردیه
۵.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.