پادشاه سنگ دل من پارت 5
ویو کوک
سریع لباسمو پوشیدم و گفتم میتونی چشماتو باز کنی
ا/ت: ارباب ا... اینجا چیکار میکنید؟
کوک: لازم نیست بدونی
و سریع رفتم تا به کارام برسم انگار نه انگار
ویو ا/ت
اون چش بود
رفتم پیش بقیه اجوما رو پیدا نمیکردم از یه خدمتکار پرسیدم
ا/ت: ببخشید شما آجوما رو ندیدین
خدمتکار: اون دیگه اینجا کار نمیکنه، اون خانم دیگه سر خدمتکاره.... و آدم بشدت سخت گیریه
ا/ت: ممنون
سر خدمتکار: اهای دختر بیا اینجا
ا/ت: بله خانم
سر خدمتکار: برو ظرفارو بشور و بچین
ا/ت: چشم
حالم اصلا خوب نبود ظرفارو شستم ولی وقتی داشتم میبردم تا پچینم چشام سیاهی رفت و همه ی ظرفا از دستم افتاد و خورد شد
ویو سر خدمتکار
صدای شکستن اومد برگشتم دیدم اون دختره ی بی عرضه همه ی ظرفارو شکسته بود رفتم مو هاشو محکم کشیدم
ویو ا/ت
سر خدمتکار محکم مو هامو کشید و گفت
سر خدمتکار: داری چیکار میکنی ها نکنه میخوای بمیری؟
ا/ت: ب.. ببخشید لطفا موهامو ول کنید(با بغض)
ویو کوک
رفتم تا غذا بخورم که دیدم سر خدمتکار داره مو های ا/ت رو میکشه خیلی عصبانی شدم رفتم مچ دستش رو گرفتم فشار دادم دستش شل شد پرسیدم
کوک: اینجا چ خبره ها (با داد)
سر خدمتکار: ببخشید سرورم این دختر تموم ظرفارو شکسته... خودم تنبیهش میکنم لازم نیست شما تنبیهش کنید
کوک: حق نداری روش دست بلند کنه وگرنه اعدامت میکنم فهمیدی؟(با داد)
و مچ ات رو گرفتم و دنبال خودم بردمش تو حیاط از شونه هاش گرفتم و گفتم
کوک: حالت خوبه؟.. چیزیت که نشد؟
ا/ت:ن.. نه. ار
نزاشتم حرفش تموم شه که محکم بغلش کردم موهاشو نوازش کردم
ویو ا/ت
از رفتار ارباب تعجب کردم چرا اربابی ک جون کلی آدم رو گرفته با من انقدر مهربون باشه؟ خواستم ازش جدا بشم ولی محکم تر بغلم کرد داشتم له میشدم که ولم کرد
سریع لباسمو پوشیدم و گفتم میتونی چشماتو باز کنی
ا/ت: ارباب ا... اینجا چیکار میکنید؟
کوک: لازم نیست بدونی
و سریع رفتم تا به کارام برسم انگار نه انگار
ویو ا/ت
اون چش بود
رفتم پیش بقیه اجوما رو پیدا نمیکردم از یه خدمتکار پرسیدم
ا/ت: ببخشید شما آجوما رو ندیدین
خدمتکار: اون دیگه اینجا کار نمیکنه، اون خانم دیگه سر خدمتکاره.... و آدم بشدت سخت گیریه
ا/ت: ممنون
سر خدمتکار: اهای دختر بیا اینجا
ا/ت: بله خانم
سر خدمتکار: برو ظرفارو بشور و بچین
ا/ت: چشم
حالم اصلا خوب نبود ظرفارو شستم ولی وقتی داشتم میبردم تا پچینم چشام سیاهی رفت و همه ی ظرفا از دستم افتاد و خورد شد
ویو سر خدمتکار
صدای شکستن اومد برگشتم دیدم اون دختره ی بی عرضه همه ی ظرفارو شکسته بود رفتم مو هاشو محکم کشیدم
ویو ا/ت
سر خدمتکار محکم مو هامو کشید و گفت
سر خدمتکار: داری چیکار میکنی ها نکنه میخوای بمیری؟
ا/ت: ب.. ببخشید لطفا موهامو ول کنید(با بغض)
ویو کوک
رفتم تا غذا بخورم که دیدم سر خدمتکار داره مو های ا/ت رو میکشه خیلی عصبانی شدم رفتم مچ دستش رو گرفتم فشار دادم دستش شل شد پرسیدم
کوک: اینجا چ خبره ها (با داد)
سر خدمتکار: ببخشید سرورم این دختر تموم ظرفارو شکسته... خودم تنبیهش میکنم لازم نیست شما تنبیهش کنید
کوک: حق نداری روش دست بلند کنه وگرنه اعدامت میکنم فهمیدی؟(با داد)
و مچ ات رو گرفتم و دنبال خودم بردمش تو حیاط از شونه هاش گرفتم و گفتم
کوک: حالت خوبه؟.. چیزیت که نشد؟
ا/ت:ن.. نه. ار
نزاشتم حرفش تموم شه که محکم بغلش کردم موهاشو نوازش کردم
ویو ا/ت
از رفتار ارباب تعجب کردم چرا اربابی ک جون کلی آدم رو گرفته با من انقدر مهربون باشه؟ خواستم ازش جدا بشم ولی محکم تر بغلم کرد داشتم له میشدم که ولم کرد
۲۰.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.