فصل دوم: پارت ۶
همینجوری داشت با خودش غر میزد که متوجه دستی شد که به سمتش دراز شده.
همون دختر داشت خودش رو معرفی میکرد و میخواست بهش دست بده.
دستش رو دراز کرد و با نگاهی برزخی لب زد:
ا.ت: ا.ت!
دختره: کامیل!
سریع دستش رو کشید و زیر چشمی به تهیونگ بی بخار خیره شد...«لعنتی» به این کار تهیونگ گفت...بدجور تحت عمل انجام شده قرار گرفته بود.
اون دختر...که انگار اسمش کامیل بود حواسش پرت بقیه ی مهمون ها بود.
ا.ت آروم به سمت تهیونگ حرکت کرد و زیر گوشش پچ زد:
ا.ت: مگه کامیل اسم پسرونه نبود؟
ایندفعه تهیونگ زیر گوشش پچ زد:
تهیونگ: در اصل اسمش کامیلا هست...اما بخاطر اینکه کارش توی خطر نیوفته مجبور میشن اسمش رو مخفف کنن!
قیافش رو کج کرد و نچی زیر لب گفت:
ا.ت: خیلی نچسبه!...ازش خوشم نیومد!
تهیونگ: ا.ت کاره اشتباهی ازت سر نزنه!
ا.ت: اصلا گیرَم یه کار اشتباه ازم سر زد...مگه میخواد بشه؟...فوقش باهاش دوتا لاس میزنی...دوپا داره دوپای دیگه هم قرض میگیره با کله میاد پیشت!...قاشق پلاستیکی نچسب!
تهیونگ: حالا که انقدر از این قاشق پلاستیکی نچسب بدت میاد...بهت یه پیشنهاد میدم...برو تا دیگه چشمت بهش نخوره...هروقت خواستیم معامله رو شروع کنیم صدات میکنم.
بدون هیچ حرفی راش رو کشید رفت...میدونست امشب میزنه به سرش یه بلایی سره این دختر انگلستانی میاره!
…
حدوداً یک ساعت بود که حواسش به جمع روبه روشه نفسش رو حرصی فوت کرد.
اون گارسونی هم که همش داشت واسه اون دختره کامیلا قهوه میبرد بیشتر روی مخش راه میرفت.
زیر لب غر زد:
ا.ت: خب وقتی خوابت میاد برو خونت بگیر بتمرگ!...مجبوری بیای مخزن قهوه ی اینجا رو تموم کنی آخه؟!
میخواست بیشتر ادامه بده که تهیونگ با قدم هایی بلند سمتش اومد:
تهیونگ: ا.ت جمع کن بیا... حدوداً یه چهل و پنج دقیقه ی دیگه معامله شروع میشه.
ا.ت: اوکی...الان میام.
تهیونگ: چیشده؟...پَکَری.
ا.ت: هیچی.
تهیونگ: نکنه به کامیل حسودیت شده؟
ا.ت: به چی اون قاشق پلاستیکی حسودی کنم؟!
تهیونگ: نه تو واقعاً حسودی کردی.
پوزخندی زد:
ا.ت: تو هنوز حسودی واقعی رو ندیدی!
تهیونگ: واقعاً؟...خب نشونم بده!
فکر کرد شوخی میکنه...اما تا الان اون رو به این جدیت ندیده بود...
یه لحظه زد به سرش و فنجون قهوه ی داغ روی میز رو برداشت و به طرف اون دختر بیچاره پا تند کرد:
ا.ت: خودت خواستی!
صدای قدم های تهیونگ رو پشت سرش میشنید که میگفت:«وایسا من شوخی کردم مگه دیوونه شدی!»...
اما کار از کار گذشته بود!...
ادامه دارد....
همون دختر داشت خودش رو معرفی میکرد و میخواست بهش دست بده.
دستش رو دراز کرد و با نگاهی برزخی لب زد:
ا.ت: ا.ت!
دختره: کامیل!
سریع دستش رو کشید و زیر چشمی به تهیونگ بی بخار خیره شد...«لعنتی» به این کار تهیونگ گفت...بدجور تحت عمل انجام شده قرار گرفته بود.
اون دختر...که انگار اسمش کامیل بود حواسش پرت بقیه ی مهمون ها بود.
ا.ت آروم به سمت تهیونگ حرکت کرد و زیر گوشش پچ زد:
ا.ت: مگه کامیل اسم پسرونه نبود؟
ایندفعه تهیونگ زیر گوشش پچ زد:
تهیونگ: در اصل اسمش کامیلا هست...اما بخاطر اینکه کارش توی خطر نیوفته مجبور میشن اسمش رو مخفف کنن!
قیافش رو کج کرد و نچی زیر لب گفت:
ا.ت: خیلی نچسبه!...ازش خوشم نیومد!
تهیونگ: ا.ت کاره اشتباهی ازت سر نزنه!
ا.ت: اصلا گیرَم یه کار اشتباه ازم سر زد...مگه میخواد بشه؟...فوقش باهاش دوتا لاس میزنی...دوپا داره دوپای دیگه هم قرض میگیره با کله میاد پیشت!...قاشق پلاستیکی نچسب!
تهیونگ: حالا که انقدر از این قاشق پلاستیکی نچسب بدت میاد...بهت یه پیشنهاد میدم...برو تا دیگه چشمت بهش نخوره...هروقت خواستیم معامله رو شروع کنیم صدات میکنم.
بدون هیچ حرفی راش رو کشید رفت...میدونست امشب میزنه به سرش یه بلایی سره این دختر انگلستانی میاره!
…
حدوداً یک ساعت بود که حواسش به جمع روبه روشه نفسش رو حرصی فوت کرد.
اون گارسونی هم که همش داشت واسه اون دختره کامیلا قهوه میبرد بیشتر روی مخش راه میرفت.
زیر لب غر زد:
ا.ت: خب وقتی خوابت میاد برو خونت بگیر بتمرگ!...مجبوری بیای مخزن قهوه ی اینجا رو تموم کنی آخه؟!
میخواست بیشتر ادامه بده که تهیونگ با قدم هایی بلند سمتش اومد:
تهیونگ: ا.ت جمع کن بیا... حدوداً یه چهل و پنج دقیقه ی دیگه معامله شروع میشه.
ا.ت: اوکی...الان میام.
تهیونگ: چیشده؟...پَکَری.
ا.ت: هیچی.
تهیونگ: نکنه به کامیل حسودیت شده؟
ا.ت: به چی اون قاشق پلاستیکی حسودی کنم؟!
تهیونگ: نه تو واقعاً حسودی کردی.
پوزخندی زد:
ا.ت: تو هنوز حسودی واقعی رو ندیدی!
تهیونگ: واقعاً؟...خب نشونم بده!
فکر کرد شوخی میکنه...اما تا الان اون رو به این جدیت ندیده بود...
یه لحظه زد به سرش و فنجون قهوه ی داغ روی میز رو برداشت و به طرف اون دختر بیچاره پا تند کرد:
ا.ت: خودت خواستی!
صدای قدم های تهیونگ رو پشت سرش میشنید که میگفت:«وایسا من شوخی کردم مگه دیوونه شدی!»...
اما کار از کار گذشته بود!...
ادامه دارد....
۶.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.