ندیمه عمارت p:⁵⁴
الانم برو نمونی بهتره واست..
چونش و از دستم کشید بیرون و با نفرت گفت:نمیزارم به نقشت برسییی..همه چی و به تهیونگ میگممم..
خنده تو گلویی کردم و گفتم:نیاز نیست خودت به زحمت بندازی.. خودش از همه چی اطلاع داره...درضمن بهتره کلا سمتش افتابی نشی ..فکر نکنم چیز خوشایندی انتظارت و بکشه!
هیستریک جیغ کشید و سعی داشت هولم بده..با انزجار ازش فاصله گرفتم و با اشاره دستم سپردم پرتش کنن بیرون..دختره بی خاصیت و...از اینجای ماجرا میمونیم من و تو...اقای کیم تهیونگ!
(هایون)
درست دم در عمارت تهیونگ پیاده شدیم..دلیل اینجا بودنمون و نمی دونستم..اما اینجا حس خوبی بهم نمی داد..حس تعقیب و تصادف و درگیری...اینا همه توی دلم سنگینی میکرد و نفس کشیدن و برام سخت میکرد...پشت سر هامین وارد همون خونه بزرگ همیشگی شدم..هامین دستمو گرفت و بردم سمت بزرگترین سالن؛ توی اون سالن به بزرگی چند نفر و دیدم که اونجا نشسته بودن... با دیدن هامین اول اون مرد سمتش دوید و بعدم دوتا خانوم...اخمی کمرنگی ناخودآگاه بین پیشونیم نشست و کنجکاو بودم که اینا کین دقیقا!...قبل از اینکه هامین حرفی بزنه اون مرد دو طرف بازوشو گرفت و با حالت نگرانی گفت: ببینم هیچ معلومه کجایی...چیشد مرخصش کردن؟ بهوش اومد؟..
هامین: عمو یکم یواش تر...چرا انقد نگرانی پشت تلفنم گفتم که به هوش بیاد مرخصش میکنن...
حالا که فهمیدم اون مرد عموشه...یعنی...عموی من!...اخمم از بین رفت...وقتی پدرت و قبول نداری چطور داداششو قبول داری اخه!...عموی تو!..نخیر اون فقط عموی هامینه!.. ولی اخه نگرانی توی چشمش و چهره دلنشینش نمیزاشت راجب بهش بخوام بد فکر کنم!..
حرف هامین که تموم شد .. اون خانم که تقریبا هم سن مامانم بود و یه حدسایی راجب به اینکه کی میتونه باشه توی ذهنم زده بودم با نگرانی گفت:کی بهوش میاد؟...
هامین:دکتر گفت که به احتمال بالا ...
چشم و اطراف چرخوندم که نگاه ثابت اون دختره رو روی خودم دیدم...به چشماش نگاه کردم که سر خورد و درست روی دست من و هامین که توی هم گره بود افتاد...شک نداشتم این همون لناس...همونی که هامین به قول خودش خیلی خیلی دوسش داره...چه دختر بانمکی بود...توی نگاهش حسادت و میشد و حس کرد...از طرفی فکر به اینکه دختر عموم بود لبخندی روی لبم اورد...انقد پرت افکارم بودم که با صدای هامین به زور نگاهمو بهش دادم..
دستشو تکون داد که دستم من تکون خورد...اون مرد و زن نگاهشون سمت من بود و انگاری منتظر جواب از طرف هامین بودن...که اصلا این کیه دست تو دست اوردیش توی این خونه...دوروغ چرا از واکنششون میترسیدم!
هامین نگاهی به من کرد و لبخندی زد..:خب...باید فهمیده باشی اینا کین..هایون: یه حدس هایی زدم..
خندید و رو بهشون گفت: ایشون که عمو جین...اینم زنعمو جین.. یعنی زن عمو جین.. در واقع خاله یونجی...این دو نفر عاشق هم میشن ازدواج میکنن حاصلشون میشه ایشون..
با دست لنا رو سمت خودش میکشه و میگه:لنا..دختر عموی بنده و....
هایون: و؟
هامین: و شما..و اما ایشون..اگه بگم کیه ..مطمئنم شاخ هاتون میبینم..
جین با حرص گفت:حرف بزن دیگه..
شیش جفت چشم نگران خیره من و هامین بودن و از چشمای همشون هر چیزی رو میدی الا کسی که هستم...شکی توی چشماشون نبود اما..انگار زنعموئه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکرد...انگار توی من دنبال کسی دیگه بود!..
چونش و از دستم کشید بیرون و با نفرت گفت:نمیزارم به نقشت برسییی..همه چی و به تهیونگ میگممم..
خنده تو گلویی کردم و گفتم:نیاز نیست خودت به زحمت بندازی.. خودش از همه چی اطلاع داره...درضمن بهتره کلا سمتش افتابی نشی ..فکر نکنم چیز خوشایندی انتظارت و بکشه!
هیستریک جیغ کشید و سعی داشت هولم بده..با انزجار ازش فاصله گرفتم و با اشاره دستم سپردم پرتش کنن بیرون..دختره بی خاصیت و...از اینجای ماجرا میمونیم من و تو...اقای کیم تهیونگ!
(هایون)
درست دم در عمارت تهیونگ پیاده شدیم..دلیل اینجا بودنمون و نمی دونستم..اما اینجا حس خوبی بهم نمی داد..حس تعقیب و تصادف و درگیری...اینا همه توی دلم سنگینی میکرد و نفس کشیدن و برام سخت میکرد...پشت سر هامین وارد همون خونه بزرگ همیشگی شدم..هامین دستمو گرفت و بردم سمت بزرگترین سالن؛ توی اون سالن به بزرگی چند نفر و دیدم که اونجا نشسته بودن... با دیدن هامین اول اون مرد سمتش دوید و بعدم دوتا خانوم...اخمی کمرنگی ناخودآگاه بین پیشونیم نشست و کنجکاو بودم که اینا کین دقیقا!...قبل از اینکه هامین حرفی بزنه اون مرد دو طرف بازوشو گرفت و با حالت نگرانی گفت: ببینم هیچ معلومه کجایی...چیشد مرخصش کردن؟ بهوش اومد؟..
هامین: عمو یکم یواش تر...چرا انقد نگرانی پشت تلفنم گفتم که به هوش بیاد مرخصش میکنن...
حالا که فهمیدم اون مرد عموشه...یعنی...عموی من!...اخمم از بین رفت...وقتی پدرت و قبول نداری چطور داداششو قبول داری اخه!...عموی تو!..نخیر اون فقط عموی هامینه!.. ولی اخه نگرانی توی چشمش و چهره دلنشینش نمیزاشت راجب بهش بخوام بد فکر کنم!..
حرف هامین که تموم شد .. اون خانم که تقریبا هم سن مامانم بود و یه حدسایی راجب به اینکه کی میتونه باشه توی ذهنم زده بودم با نگرانی گفت:کی بهوش میاد؟...
هامین:دکتر گفت که به احتمال بالا ...
چشم و اطراف چرخوندم که نگاه ثابت اون دختره رو روی خودم دیدم...به چشماش نگاه کردم که سر خورد و درست روی دست من و هامین که توی هم گره بود افتاد...شک نداشتم این همون لناس...همونی که هامین به قول خودش خیلی خیلی دوسش داره...چه دختر بانمکی بود...توی نگاهش حسادت و میشد و حس کرد...از طرفی فکر به اینکه دختر عموم بود لبخندی روی لبم اورد...انقد پرت افکارم بودم که با صدای هامین به زور نگاهمو بهش دادم..
دستشو تکون داد که دستم من تکون خورد...اون مرد و زن نگاهشون سمت من بود و انگاری منتظر جواب از طرف هامین بودن...که اصلا این کیه دست تو دست اوردیش توی این خونه...دوروغ چرا از واکنششون میترسیدم!
هامین نگاهی به من کرد و لبخندی زد..:خب...باید فهمیده باشی اینا کین..هایون: یه حدس هایی زدم..
خندید و رو بهشون گفت: ایشون که عمو جین...اینم زنعمو جین.. یعنی زن عمو جین.. در واقع خاله یونجی...این دو نفر عاشق هم میشن ازدواج میکنن حاصلشون میشه ایشون..
با دست لنا رو سمت خودش میکشه و میگه:لنا..دختر عموی بنده و....
هایون: و؟
هامین: و شما..و اما ایشون..اگه بگم کیه ..مطمئنم شاخ هاتون میبینم..
جین با حرص گفت:حرف بزن دیگه..
شیش جفت چشم نگران خیره من و هامین بودن و از چشمای همشون هر چیزی رو میدی الا کسی که هستم...شکی توی چشماشون نبود اما..انگار زنعموئه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکرد...انگار توی من دنبال کسی دیگه بود!..
۱۵۹.۵k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.