پارت45
یون جه: <br>
نمیدونم واسه این پسر چیکار کنم<br>
یهو یاد پدر کوک افتادم<br>
نکنه پدرش اونو دزدیده<br>
یه نقشه کشیدمو رفتم سمت خونش<br>
زنگ زدم<br>
مردی قدبلندو هیکلی درو باز کرد<br>
مرد: بله؟ <br>
یون جه: بنده یکی از رفیقایه اقایه جئون هستم<br>
مرد: از کجا باور کنم؟ <br>
یون جه: اینم کارتم<br>
فلش بک: <br>
یون جه رفیق قدیمیه جئون پدر کوک بوده<br>
بخاطر یه مسائلی از هم جدا شدن و رفاقتشون بهم خورد<br>
یون جه قبلا با پدر تهیونگ هم رفیق بوده تا وقتی پدر تهیونگ میمیره <br>
همیشه هوایه تهیونگ رو داشته<br>
یه کارتی رو پدر کوک به یون جه داده بود ک هروقت خواستی بیای اینو همراه داشته باشو به خدمتکارام نشون بده<br>
پایان فلش بک-<br>
مرد؛ بیا داخل<br>
مرد: بیا بریم... <br>
پریدم وسط حرفش: خودم میرم وگرنه میگم چقدر افتضاحی<br>
مرد: من... <br>
یون جه: تمام<br>
مرد: خب برو<br>
اروم رفتم سمت راه رو ها<br>
داشتم قدم برمیداشتم که صدایه داد به گوشم<br>
رسید<br>
«عای نکنیدد.... بابا لطفااا..... عااااااااااخ» <br>
رفتم یکم درش باز بود<br>
دیدم جونگکوک با یه شلوار گشادو بدون پیرهن رویه زمینه<br>
دهنشو نیمه بستن<br>
دستاشو از پشت بستن پاهاشو بستن<br>
دارن با میله کتکش میزنن بدنش زخم و کبود<br>
چشمش کبود صورتش زخمی<br>
حسابی زده بودنش<br>
قلبم درد گرفت<br>
با عصبانیت رفتم داخل<br>
پدرش منو با تعجب نگاه کرد<br>
پدرش: کی اینو راه داده بندازینش بیرون<br>
یون جه: مرد! به خودت بیا(داد) <br>
پدرش با خنده گفت؛ صبر کنین<br>
اومد سمت یون جه<br>
با عصبانیت و پوزخند مسخره گفت؛ چیو؟ این که اون پسره نجس باعث برشکستگیه من شد؟ <br>
یون جه؛ جئون اون پسرته(داد) <br>
پدرش: نیست یون جه(اشک) اون رو من از یتیم خونه آوردمش هیچ موقعه بهش نگفتم هیچچ موقعه<br>
کوک با تعجب و اشک نگاهمون میکرد<br>
پدرش: اون پسر زیبا بود اون پسر خوبی بود من از یتیم خونه اوردمش چون دوسش داشتم ولی اونن چیکار کرد؟؟؟؟ زندگیمو نابود کرد<br>
یون جه: بسه<br>
هرچی باشه 20 و خورده ای سال پدرش تو بودی<br>
جئون: ای کاش دستم میشکست و این بچه رو نمیاوردم<br>
رو به بادیگار ها گفت؛ گمشید بیرون<br>
نشست رویه زمین دستشو برد لایه موهاش<br>
یون جه: این پسرو ول کن<br>
تهیونگ بهش نیازمنده بیمارستان بستری شده دکتر گفته که (با گریه) تا یه هفته دیگه شخصی ک میخوادو پیدا نکنیم روانی میشه میبرنش بخش تیمارستانی ها اون پسر رگشو زده بود از بس هیچی نخورده صورتش نزارو بی رنگ و روعه لاغر شده<br>
تمام بدنش میلرزه جون نداره از بس گوشه انگشتت رو کنده تمام دستش زخمه بزارر کوک بره<br>
پسرتو نگااا<br>
چقدر کتکش زدی<br>
چقدر تحقیرش کردی<br>
چقدر سیاه و کبودش کردی<br>
تو میتونی برگردی به روال اول؟ میدونستی عذاب وجدان مثل بختک روت میوفتههه(داد) <br>
ادامه...
نمیدونم واسه این پسر چیکار کنم<br>
یهو یاد پدر کوک افتادم<br>
نکنه پدرش اونو دزدیده<br>
یه نقشه کشیدمو رفتم سمت خونش<br>
زنگ زدم<br>
مردی قدبلندو هیکلی درو باز کرد<br>
مرد: بله؟ <br>
یون جه: بنده یکی از رفیقایه اقایه جئون هستم<br>
مرد: از کجا باور کنم؟ <br>
یون جه: اینم کارتم<br>
فلش بک: <br>
یون جه رفیق قدیمیه جئون پدر کوک بوده<br>
بخاطر یه مسائلی از هم جدا شدن و رفاقتشون بهم خورد<br>
یون جه قبلا با پدر تهیونگ هم رفیق بوده تا وقتی پدر تهیونگ میمیره <br>
همیشه هوایه تهیونگ رو داشته<br>
یه کارتی رو پدر کوک به یون جه داده بود ک هروقت خواستی بیای اینو همراه داشته باشو به خدمتکارام نشون بده<br>
پایان فلش بک-<br>
مرد؛ بیا داخل<br>
مرد: بیا بریم... <br>
پریدم وسط حرفش: خودم میرم وگرنه میگم چقدر افتضاحی<br>
مرد: من... <br>
یون جه: تمام<br>
مرد: خب برو<br>
اروم رفتم سمت راه رو ها<br>
داشتم قدم برمیداشتم که صدایه داد به گوشم<br>
رسید<br>
«عای نکنیدد.... بابا لطفااا..... عااااااااااخ» <br>
رفتم یکم درش باز بود<br>
دیدم جونگکوک با یه شلوار گشادو بدون پیرهن رویه زمینه<br>
دهنشو نیمه بستن<br>
دستاشو از پشت بستن پاهاشو بستن<br>
دارن با میله کتکش میزنن بدنش زخم و کبود<br>
چشمش کبود صورتش زخمی<br>
حسابی زده بودنش<br>
قلبم درد گرفت<br>
با عصبانیت رفتم داخل<br>
پدرش منو با تعجب نگاه کرد<br>
پدرش: کی اینو راه داده بندازینش بیرون<br>
یون جه: مرد! به خودت بیا(داد) <br>
پدرش با خنده گفت؛ صبر کنین<br>
اومد سمت یون جه<br>
با عصبانیت و پوزخند مسخره گفت؛ چیو؟ این که اون پسره نجس باعث برشکستگیه من شد؟ <br>
یون جه؛ جئون اون پسرته(داد) <br>
پدرش: نیست یون جه(اشک) اون رو من از یتیم خونه آوردمش هیچ موقعه بهش نگفتم هیچچ موقعه<br>
کوک با تعجب و اشک نگاهمون میکرد<br>
پدرش: اون پسر زیبا بود اون پسر خوبی بود من از یتیم خونه اوردمش چون دوسش داشتم ولی اونن چیکار کرد؟؟؟؟ زندگیمو نابود کرد<br>
یون جه: بسه<br>
هرچی باشه 20 و خورده ای سال پدرش تو بودی<br>
جئون: ای کاش دستم میشکست و این بچه رو نمیاوردم<br>
رو به بادیگار ها گفت؛ گمشید بیرون<br>
نشست رویه زمین دستشو برد لایه موهاش<br>
یون جه: این پسرو ول کن<br>
تهیونگ بهش نیازمنده بیمارستان بستری شده دکتر گفته که (با گریه) تا یه هفته دیگه شخصی ک میخوادو پیدا نکنیم روانی میشه میبرنش بخش تیمارستانی ها اون پسر رگشو زده بود از بس هیچی نخورده صورتش نزارو بی رنگ و روعه لاغر شده<br>
تمام بدنش میلرزه جون نداره از بس گوشه انگشتت رو کنده تمام دستش زخمه بزارر کوک بره<br>
پسرتو نگااا<br>
چقدر کتکش زدی<br>
چقدر تحقیرش کردی<br>
چقدر سیاه و کبودش کردی<br>
تو میتونی برگردی به روال اول؟ میدونستی عذاب وجدان مثل بختک روت میوفتههه(داد) <br>
ادامه...
۲.۷k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.