وقتی ازدواج کردید ولی سرطان ریه...
ادامه
part¹³
ویو ماسان :
_من..؟
اره دیگه..
_من تاحالا نشده..
تو مگه پلیس نیستی ؟
_اره اره ولی من تاحالا چیزیم نشده ..
خوبه ..
_ماسان من هنگ کردم ... تو ی مافیایی؟ ی پلیسی ؟ چی هستی؟
در اصل من توی این باندای مافیایی هستم برای اینکه راحت تر بتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و اطلاعات کسب کنم .. دیدی ؟ اگه ما پلیس بودیم ینی به شکل پلیس اونجا میومدیم ممکن بود همه بهمون شک کنن اون وسط ..
_اره اره راست میگی ...
ویو هوسوک *:
ابرویی بالا انداختم و نگاهی بهش کردم
_ بیا اینو برات درست کردم (ی کاسه نودل تند) من دیگه میرم فردا توی دفتر تهیونگ میبینمت .. خداحافظ..
ازم تشکر و خداحافظی کرد و منو راهی کرد وای شت.. حتی یادم رفت لباساشو پس بدم
ولش کن فردا میدم سوار ماشین شدم و رفتم
ویو ماسان* :
خیلی خسته بودم حوصله خودمم نداشتم غذامو خوردم رفتم رو کاناپه و همونجا خوابیدم ...
پرش زمانی فردا ساعت هشت صبح :
ویوهوسوک *:
_چرا نیومده نکنه چیزیش شده ؟
جیمین : نگرانشی بلا ؟
کوک : آخه اون سگ(اخلاقی) نگرانی داره؟
با عصبانیت به کوک نگاه کردم
_ی دفعه دیگه اینجوری دربارش زر بزنی دندونات میاد پایینا .. تو حتی اونو نمشناسی ...
کوک : نکنه تو میشناسی
_اره حداقل بیشتر از تو ...
در باز شد و یکی اومد تو لبخندی زدم که دیدم ماسانه اومد داخل ولی رنگش پریده بود موهاش پریشون بود خوب نبود سریع رفتم سمتش ...
_ویو ماسان *:
بخاطر دیشب حالم اصلا خوب نبود همش بالا میآوردم.. رنگ و روم پریده بود ساعت تقریبا هفت بود که فقط لباس پوشیدم مسواک زدم و رفتم بیرون از خونه و حتی با ماشین خودمم نرفتم و تاکسی گرفتم وارد اونجا که شدم همه انگار جن میدیدن بجا من ... رفتم تو دفتر که یهو هوسوک اومد سمتم ...
ممنون میشم لایک کنید..
part¹³
ویو ماسان :
_من..؟
اره دیگه..
_من تاحالا نشده..
تو مگه پلیس نیستی ؟
_اره اره ولی من تاحالا چیزیم نشده ..
خوبه ..
_ماسان من هنگ کردم ... تو ی مافیایی؟ ی پلیسی ؟ چی هستی؟
در اصل من توی این باندای مافیایی هستم برای اینکه راحت تر بتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و اطلاعات کسب کنم .. دیدی ؟ اگه ما پلیس بودیم ینی به شکل پلیس اونجا میومدیم ممکن بود همه بهمون شک کنن اون وسط ..
_اره اره راست میگی ...
ویو هوسوک *:
ابرویی بالا انداختم و نگاهی بهش کردم
_ بیا اینو برات درست کردم (ی کاسه نودل تند) من دیگه میرم فردا توی دفتر تهیونگ میبینمت .. خداحافظ..
ازم تشکر و خداحافظی کرد و منو راهی کرد وای شت.. حتی یادم رفت لباساشو پس بدم
ولش کن فردا میدم سوار ماشین شدم و رفتم
ویو ماسان* :
خیلی خسته بودم حوصله خودمم نداشتم غذامو خوردم رفتم رو کاناپه و همونجا خوابیدم ...
پرش زمانی فردا ساعت هشت صبح :
ویوهوسوک *:
_چرا نیومده نکنه چیزیش شده ؟
جیمین : نگرانشی بلا ؟
کوک : آخه اون سگ(اخلاقی) نگرانی داره؟
با عصبانیت به کوک نگاه کردم
_ی دفعه دیگه اینجوری دربارش زر بزنی دندونات میاد پایینا .. تو حتی اونو نمشناسی ...
کوک : نکنه تو میشناسی
_اره حداقل بیشتر از تو ...
در باز شد و یکی اومد تو لبخندی زدم که دیدم ماسانه اومد داخل ولی رنگش پریده بود موهاش پریشون بود خوب نبود سریع رفتم سمتش ...
_ویو ماسان *:
بخاطر دیشب حالم اصلا خوب نبود همش بالا میآوردم.. رنگ و روم پریده بود ساعت تقریبا هفت بود که فقط لباس پوشیدم مسواک زدم و رفتم بیرون از خونه و حتی با ماشین خودمم نرفتم و تاکسی گرفتم وارد اونجا که شدم همه انگار جن میدیدن بجا من ... رفتم تو دفتر که یهو هوسوک اومد سمتم ...
ممنون میشم لایک کنید..
۱.۷k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.