My step father 3
Part three 3
فیک جین...
این بغل امن، ارامشی بود ک ب تازگی بدستش اورده بود... درسته زیاد پیش نمیاد تا همدیگه و بغل کنن، ولی اگر این اتفاق بیوفته جدا کردنشون کار حضرت فیله...
جین انگشتاشو اروم اروم لابه لای موهای ات میکشید...
_ات... برای تولدت برنامه ای نداری؟
+تا تولدم هنوز ی هفته مونده...
صدای خنده ی جین ب گوش ات رسید... برای جین جالب بود ک انقدر نسبت ب این قضیه بی اهمیته... هر دختر دیگه ای بود از شیش ماه قبل برنامه ریزی میکرد...
_اگ تصمیم نمیگیری تولدت چجوری باشه مجبور میشم تولدت و اونجوری ک خودم میخوام بگیرم... توعم ک میدونی، یهو میای تولدت میبینی همه جا عکسای خودمه...
ات با تصور اینکه کل تولدش عکسه جینه، سریع سرشو تکون میده تا تصوراتش بپره...
+باشه باشه... امشب فکر میکنم فردا بهت میگم...
جین لبخندی زد و همونطور ک ی دستش ات و روی پاهاش نگه داشته بود، با دست دیگش یکم از پای سیب برمیداره مثل بچه ها میزاره دهن ات...
_خوشمزه شده؟
ات بعد از قورت دادن غذا، ب جین خیره میشه...
+جینی جونم؟
_باز چی میخوای؟
+میشه همه ی این کیکرو من بخورم؟
بعد هم مثل بچه گربه ها چشماشو مظلوم کرد و ب جین خیره شد...
_یااااا منم گشنمههههه
+لطفاااا
_خب،... ب ی شرط...
+هرچی باشه قبوله!!
ات بدون تلف کردن وقت سمت پای سیب رفت و مثل وحشیا شروع کرد ب خوردنش... بعد از تموم کردنش، دوباره سمت جین میره، کنارش میشینه و قهوشو دستش میگیره...
+شرطت چی بود؟
جینی ک با چشمای از حدقه بیرون زده ب ات نگاه میکرد، تمام تلاششو میکرد تا حرف بزنه، ولی ب معنای واقعی کلمه پشماش ریخته بود...
فیک جین...
این بغل امن، ارامشی بود ک ب تازگی بدستش اورده بود... درسته زیاد پیش نمیاد تا همدیگه و بغل کنن، ولی اگر این اتفاق بیوفته جدا کردنشون کار حضرت فیله...
جین انگشتاشو اروم اروم لابه لای موهای ات میکشید...
_ات... برای تولدت برنامه ای نداری؟
+تا تولدم هنوز ی هفته مونده...
صدای خنده ی جین ب گوش ات رسید... برای جین جالب بود ک انقدر نسبت ب این قضیه بی اهمیته... هر دختر دیگه ای بود از شیش ماه قبل برنامه ریزی میکرد...
_اگ تصمیم نمیگیری تولدت چجوری باشه مجبور میشم تولدت و اونجوری ک خودم میخوام بگیرم... توعم ک میدونی، یهو میای تولدت میبینی همه جا عکسای خودمه...
ات با تصور اینکه کل تولدش عکسه جینه، سریع سرشو تکون میده تا تصوراتش بپره...
+باشه باشه... امشب فکر میکنم فردا بهت میگم...
جین لبخندی زد و همونطور ک ی دستش ات و روی پاهاش نگه داشته بود، با دست دیگش یکم از پای سیب برمیداره مثل بچه ها میزاره دهن ات...
_خوشمزه شده؟
ات بعد از قورت دادن غذا، ب جین خیره میشه...
+جینی جونم؟
_باز چی میخوای؟
+میشه همه ی این کیکرو من بخورم؟
بعد هم مثل بچه گربه ها چشماشو مظلوم کرد و ب جین خیره شد...
_یااااا منم گشنمههههه
+لطفاااا
_خب،... ب ی شرط...
+هرچی باشه قبوله!!
ات بدون تلف کردن وقت سمت پای سیب رفت و مثل وحشیا شروع کرد ب خوردنش... بعد از تموم کردنش، دوباره سمت جین میره، کنارش میشینه و قهوشو دستش میگیره...
+شرطت چی بود؟
جینی ک با چشمای از حدقه بیرون زده ب ات نگاه میکرد، تمام تلاششو میکرد تا حرف بزنه، ولی ب معنای واقعی کلمه پشماش ریخته بود...
۱۶.۹k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.