My mafia love
My mafia love
عشق مافیایی من
Part : 9
ویو ات
چشامو باز کردم سرم درد میکرد یونگی کنارم بود
-یونگی
شوگا: عه بهوش اومدی؟
-نه هنو بیهوشم
شوگا: خاکک در هر شرایطی ام نمک میریزی
جین:اخیی دخترم بهوش اومد خوبی؟
-اوهوم
جین: ات راجب پیشنهادمون فکر کردی؟
-اره من بخاطر نامجون همه کاری میکنم
یونگی : باشه پس من میرم کارای ترخیصو بکنم بعدم ببرمت خونم
-مگه من بازداشت نبودم
یونگی: گفتم که اگه پیشنهادمون و قبول بکنی ازادی مشروطی
-اها
ویو نامجون
بعد از اینکه دستگیر شدیم منو بردن توی بیمارستان روانی بیشتز از هرچی نگران ات بودم داروهایی که میخوردم بدترم کرده
پرستار: اقای کیم بفرمایید غذاتونو اوردم
+نمیخورم بگید سوکجین بیاد میخوام یچیزی بهش بگم
پرستار : نمیشه
+گفتم بگید بیاد میخوام یه رازیو بهش بگم*داد*
پرستار : باشه باشه اروم
ویو ات
داشتیم از بیمارستان میومدیم بیرون که گوشی جین رنگ خورد
جین:بله
اچا *پرستار: دکتر اقای کیم میخوان شمارو ببینن
جین: برای چی
اچا: گفتن میخوان یه راز مهمو بهتون بگن
جین: باشه باشه الان میام
جین: بچهه من برم پیش نامجون
-چیزی شده؟
جین: نه مثل اینکه میخواد رازشو بگه
یونگی: هرچی شد بهمون خبر بده
جین :میام براتون تعریف میکنم
جین: ات توعم نگران نباش
-باشه
ویو یونا
جین رفت بیمارستان و وارد اتاق نامجون شد
جین:سلام
+سلام
جین:خب میشنوم
+اول بگو ات چطوره
جین : ات خوبه نگران نباش
+هیونگ اگه تعریف کنم کمکم میکنی؟
جین: معلومه
+من من توی بچگیم بابام جلوم توسط مامانم تیکه تیکه شد.
جین : * پشماش ریخته*
+قضیه برمیگرده به نه سالگیم من به دعواهای مامانم با بابام عادت داشتم مامانم یه روانی سادیسمی بود که اختیارش دست خودش نبود
یهویی بی نهایت وحشتناک میشد
اون روز دعواشون عادی نبود
*فلش بک*
اخبار کره : امروز جسد پسر بچه ای 6 ساله به نام کیم سوجون که به طرز وحشتناکی به قتل رسیده بود در خانه اش پیدا شد پلیس ها هنوز به دنبال قاتل هستن هنوز سرنخی پیدا نشده
*6ماه بعد*
بابای نامجون: پس تو توی روانی پسر کوچیکمون و کشتی؟؟؟
مامان: اره اگه نامجونم بره رو اعصابم همین بلارو سرش میارم*خنده*
بابا:خفه شوو تو تو یه حیوونی یه هیولایی عوضی *سعی در خفه کردنش* میکشمت
نامجون: بابا ولش کن*گریه*
بابا: پسرم برو تو اتاقت درتم قفل کن بدو
مامان نامجون به طور سریعی چاقوی روی میزو برداشت و فرو کرد تو شکم پدر نامجون
نامجون بهت زده داشت به ضربات متعدد چاقویی که توسط مادرش به پدرش زده میشد نگاه میکرد
مامان: اوه چاگی یادم رفت بگم غیر نامجون اگه توعم بری رو اعصابم میکشمت
حالا تیکه تیکه ات میکنم
مامان: پسرم نگاه کن به بابات پقد خوب تیکه تیکه اش کردم
نامجون لحظه ای به خودش اومد و ..
عشق مافیایی من
Part : 9
ویو ات
چشامو باز کردم سرم درد میکرد یونگی کنارم بود
-یونگی
شوگا: عه بهوش اومدی؟
-نه هنو بیهوشم
شوگا: خاکک در هر شرایطی ام نمک میریزی
جین:اخیی دخترم بهوش اومد خوبی؟
-اوهوم
جین: ات راجب پیشنهادمون فکر کردی؟
-اره من بخاطر نامجون همه کاری میکنم
یونگی : باشه پس من میرم کارای ترخیصو بکنم بعدم ببرمت خونم
-مگه من بازداشت نبودم
یونگی: گفتم که اگه پیشنهادمون و قبول بکنی ازادی مشروطی
-اها
ویو نامجون
بعد از اینکه دستگیر شدیم منو بردن توی بیمارستان روانی بیشتز از هرچی نگران ات بودم داروهایی که میخوردم بدترم کرده
پرستار: اقای کیم بفرمایید غذاتونو اوردم
+نمیخورم بگید سوکجین بیاد میخوام یچیزی بهش بگم
پرستار : نمیشه
+گفتم بگید بیاد میخوام یه رازیو بهش بگم*داد*
پرستار : باشه باشه اروم
ویو ات
داشتیم از بیمارستان میومدیم بیرون که گوشی جین رنگ خورد
جین:بله
اچا *پرستار: دکتر اقای کیم میخوان شمارو ببینن
جین: برای چی
اچا: گفتن میخوان یه راز مهمو بهتون بگن
جین: باشه باشه الان میام
جین: بچهه من برم پیش نامجون
-چیزی شده؟
جین: نه مثل اینکه میخواد رازشو بگه
یونگی: هرچی شد بهمون خبر بده
جین :میام براتون تعریف میکنم
جین: ات توعم نگران نباش
-باشه
ویو یونا
جین رفت بیمارستان و وارد اتاق نامجون شد
جین:سلام
+سلام
جین:خب میشنوم
+اول بگو ات چطوره
جین : ات خوبه نگران نباش
+هیونگ اگه تعریف کنم کمکم میکنی؟
جین: معلومه
+من من توی بچگیم بابام جلوم توسط مامانم تیکه تیکه شد.
جین : * پشماش ریخته*
+قضیه برمیگرده به نه سالگیم من به دعواهای مامانم با بابام عادت داشتم مامانم یه روانی سادیسمی بود که اختیارش دست خودش نبود
یهویی بی نهایت وحشتناک میشد
اون روز دعواشون عادی نبود
*فلش بک*
اخبار کره : امروز جسد پسر بچه ای 6 ساله به نام کیم سوجون که به طرز وحشتناکی به قتل رسیده بود در خانه اش پیدا شد پلیس ها هنوز به دنبال قاتل هستن هنوز سرنخی پیدا نشده
*6ماه بعد*
بابای نامجون: پس تو توی روانی پسر کوچیکمون و کشتی؟؟؟
مامان: اره اگه نامجونم بره رو اعصابم همین بلارو سرش میارم*خنده*
بابا:خفه شوو تو تو یه حیوونی یه هیولایی عوضی *سعی در خفه کردنش* میکشمت
نامجون: بابا ولش کن*گریه*
بابا: پسرم برو تو اتاقت درتم قفل کن بدو
مامان نامجون به طور سریعی چاقوی روی میزو برداشت و فرو کرد تو شکم پدر نامجون
نامجون بهت زده داشت به ضربات متعدد چاقویی که توسط مادرش به پدرش زده میشد نگاه میکرد
مامان: اوه چاگی یادم رفت بگم غیر نامجون اگه توعم بری رو اعصابم میکشمت
حالا تیکه تیکه ات میکنم
مامان: پسرم نگاه کن به بابات پقد خوب تیکه تیکه اش کردم
نامجون لحظه ای به خودش اومد و ..
۱۲.۸k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.