🎻وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه🎻 فصل 2 پارت 1
<شروع فصل دوم>
ا..ا.ت؟!
ا.ت:
هوم؟؟
..................
ساعت ۸ صبح~کره~سئول
رن:
ا.ت، شب تو سئول جشن هست، جشن مراسم پاییز.
ا.ت:
چه باحال دوس داری بریم؟
رن:
هووم! میخام ببینم چجوریه.
ا.ت:
باید لباسای محلی کره رو بپوشیم، من یدونه دارم...
رن:
ولی من ندارم:(
ا.ت:
نترس امروز پنجشنبس بعد ناهار میریم خرید.
رن:
واو اوکی.
من لی ا.ت هستم، پنج ماه از اون حادثه گذشته و من باور دارم که جیمین هنوز زندس، من تو دانشگاه کاووگی قبول شدم، دانشگاه بدی نیست یه تم کلاسیک داره و این خیلی حس خوبی داره، من یه دختر 19 سالم، من و رن سه ماهی هست که داریم راجب داکو تحقیق میکنیم و فهمیدیم ممکنه داکو دوباره منو بدزده و برای همین نقل مکان کردیم، بخاطر دانشگاه تحقیقاتو کنار گذاشتیم(رن ۲۳ سالشه و دانشگاه نمیره) من داخل دانشگاه با آدمای خوبی آشنا شدم و اینو بگم که کانگهو و یونسوک و چانیونگ ماجرای اون حادثه رو فهمیدن و بعضی وقتی وقتا بهمون کمک میکنن.
....................
ا.ت:
رن بیا میز رو بچین
رن:
هوم باشه.
غذا رو خوردیم و یکم استراحت کردیم.
رن:
بریم لباس بپوشیم.
رفتیم لباس پوشیدیم، یه دامن سفید پوشیدم و یه لباس سفید و روشن یه روپوش صورتی پوشیدم(اسلاید بعد)و رن یه لباس مخصوص خودش(اسلاید بعدیش)
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
~پرش زمانی~
رن:
من بلد نیستم بپوشمش
ا.ت:
الان میام کمکت.
رفتم کمک رن، لباس رو خریده بودیم و رفتیم خونه و داشتیم آماده میشدیم.
ا.ت:
اول لباساتو در میاری بعد از پایین میپوشی و بعد میای پیشم و منم از پشم میبندمش و سفتش میکنم.
رن:
هوم باشه.
~پرش زمانی~
آماده شدیم و رفتیم، مراسم نزدیک بود برای همین پیاده رفتیم
رن خیلی بامزه شده بود تو اون لباس، خودش وقتی تو مغازه بودیم سعی میکرد یه لباس محلی دارک انتخاب کنه (واد فا...)
نزدیک مراسم شدیم، صدای مردم، بچه ها، آهنگ، دست فروشا و... میومد، خیلی باحال بود خیلی وقت بود که نیومده بودم، هیجان کل بدن منو رن رو گرفته بود، رفتیم و به مراسم نزدیک تر شدیم...
~ساعت 7 به وقت سئول~
همینجوری راه میرفتیم و به دست فروشا سر ميزديم، رن از یه گردنبند خوشش اومد و خرید، منم خوشحال بودم که الان وسط مرکز شادی وایسادم(منظور حضور پیدا کردن در جشن)
یه صدایی اومد، صدای بلندگو ی مراسم بود...
صدا:
همگی توجه! قراره رقص جشن پاییز رو بریم، لطفا در مرکز جشن جمع شین، ممنون.
رن:
ا.ت! ا.ت! بیا بریم میخوام ببینم تو رو خداااااا.
ا.ت:
باشه چرا که نه.
راه افتادیم و رفتیم، رسیدیم اونجا، برای رقص هرکی که بلد هس میره و میرقصه(هر کی دوس داره میتونه بره، حتی اگه زیاد باشن)
رن:
این رقص خیلی معروفه، تو تیک تاک دیدمش میخوام برم!!
ا.ت:
خیلی هیجان داری، راحت باش برو.
رن رفت اون وسط و مشغول رقص شد، گوشیم رو در آوردم و یه عکس گرفتم از مراسم، یکم رفتم عقب که...
خوردم به یه شخصی، برگشتم و یه خم کوچیکی جلوش رفتم، طرف رو ندیدم و برگشتم و یکم رفتم جلو...
...................................
ویو جیمین
یین امروز بهم گفت که تو مرکز سئول قرار یه جشنی برگذار شه...
من پارک جیمین هستم، پنج ماه از اون حادثه میگذره، من کامل خوب شدم، کمرم که هیچ حسی نداشت، کامل خوب شد و من خوشحالم، بعد از اینکه خوب شدم میخواستم ا.ت رو ببینم ولی نقل مکان کرده بود، خیلی ناراحت بودم که نمیتونستم بعد کلی صبر کردن ا.ت رو ببینم. من تو دانشگاه چونگ آنگ قبول شدم(یین ۲۴ سالشه). یین بهم کمک میکنه، من اونو به عنوان برادر بزرگترم میبینم، اون بهم گفت که پدر و مادرش تو هواپیمای مسافر بری که میخواستن برن مسافرت ولی سقوط کرده کشته شدن..
یین:
من آمادم بریم.
جیمین:
باشه
ما یکم برای اینکه بریم جشن پاییزی کره دیر راه افتادیم.
یین:
رسیدیم.
وقتی که رسیدیم کلی صدای اشخاص مختلف شنیده میشد تا اینکه صدای بلند گوی جشن اومد...
صدا:
همگی توجه! قراره رقص جشن پاییز رو بریم، لطفا در مرکز جشن جمع شین، ممنون.
جیمین:
یِین بیا بریم، دوس دارم ببینم.
یین:
هوم منم دوس دارم ببینم.
رفتیم اونجا و وایسادیم.
یین:
گُشنَت نیست؟ من گشنمه برم غذا بگیرم🌽🍙
جیمین:
هووم برو.
داشتم این و اونور رو نگاه میکردم که...
یکی از جلو بهم خورد، یه دختر بود، برگشت سمت من یه خم رفت، او..اون ا.ت نبود؟؟
سریع رفتم دستش رو گرفتم.
جیمین:
ا..ا.ت؟!
ا.ت:
هوم؟؟
پاک شد دوباره گذاشتم هق🤧🗿
ا..ا.ت؟!
ا.ت:
هوم؟؟
..................
ساعت ۸ صبح~کره~سئول
رن:
ا.ت، شب تو سئول جشن هست، جشن مراسم پاییز.
ا.ت:
چه باحال دوس داری بریم؟
رن:
هووم! میخام ببینم چجوریه.
ا.ت:
باید لباسای محلی کره رو بپوشیم، من یدونه دارم...
رن:
ولی من ندارم:(
ا.ت:
نترس امروز پنجشنبس بعد ناهار میریم خرید.
رن:
واو اوکی.
من لی ا.ت هستم، پنج ماه از اون حادثه گذشته و من باور دارم که جیمین هنوز زندس، من تو دانشگاه کاووگی قبول شدم، دانشگاه بدی نیست یه تم کلاسیک داره و این خیلی حس خوبی داره، من یه دختر 19 سالم، من و رن سه ماهی هست که داریم راجب داکو تحقیق میکنیم و فهمیدیم ممکنه داکو دوباره منو بدزده و برای همین نقل مکان کردیم، بخاطر دانشگاه تحقیقاتو کنار گذاشتیم(رن ۲۳ سالشه و دانشگاه نمیره) من داخل دانشگاه با آدمای خوبی آشنا شدم و اینو بگم که کانگهو و یونسوک و چانیونگ ماجرای اون حادثه رو فهمیدن و بعضی وقتی وقتا بهمون کمک میکنن.
....................
ا.ت:
رن بیا میز رو بچین
رن:
هوم باشه.
غذا رو خوردیم و یکم استراحت کردیم.
رن:
بریم لباس بپوشیم.
رفتیم لباس پوشیدیم، یه دامن سفید پوشیدم و یه لباس سفید و روشن یه روپوش صورتی پوشیدم(اسلاید بعد)و رن یه لباس مخصوص خودش(اسلاید بعدیش)
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
~پرش زمانی~
رن:
من بلد نیستم بپوشمش
ا.ت:
الان میام کمکت.
رفتم کمک رن، لباس رو خریده بودیم و رفتیم خونه و داشتیم آماده میشدیم.
ا.ت:
اول لباساتو در میاری بعد از پایین میپوشی و بعد میای پیشم و منم از پشم میبندمش و سفتش میکنم.
رن:
هوم باشه.
~پرش زمانی~
آماده شدیم و رفتیم، مراسم نزدیک بود برای همین پیاده رفتیم
رن خیلی بامزه شده بود تو اون لباس، خودش وقتی تو مغازه بودیم سعی میکرد یه لباس محلی دارک انتخاب کنه (واد فا...)
نزدیک مراسم شدیم، صدای مردم، بچه ها، آهنگ، دست فروشا و... میومد، خیلی باحال بود خیلی وقت بود که نیومده بودم، هیجان کل بدن منو رن رو گرفته بود، رفتیم و به مراسم نزدیک تر شدیم...
~ساعت 7 به وقت سئول~
همینجوری راه میرفتیم و به دست فروشا سر ميزديم، رن از یه گردنبند خوشش اومد و خرید، منم خوشحال بودم که الان وسط مرکز شادی وایسادم(منظور حضور پیدا کردن در جشن)
یه صدایی اومد، صدای بلندگو ی مراسم بود...
صدا:
همگی توجه! قراره رقص جشن پاییز رو بریم، لطفا در مرکز جشن جمع شین، ممنون.
رن:
ا.ت! ا.ت! بیا بریم میخوام ببینم تو رو خداااااا.
ا.ت:
باشه چرا که نه.
راه افتادیم و رفتیم، رسیدیم اونجا، برای رقص هرکی که بلد هس میره و میرقصه(هر کی دوس داره میتونه بره، حتی اگه زیاد باشن)
رن:
این رقص خیلی معروفه، تو تیک تاک دیدمش میخوام برم!!
ا.ت:
خیلی هیجان داری، راحت باش برو.
رن رفت اون وسط و مشغول رقص شد، گوشیم رو در آوردم و یه عکس گرفتم از مراسم، یکم رفتم عقب که...
خوردم به یه شخصی، برگشتم و یه خم کوچیکی جلوش رفتم، طرف رو ندیدم و برگشتم و یکم رفتم جلو...
...................................
ویو جیمین
یین امروز بهم گفت که تو مرکز سئول قرار یه جشنی برگذار شه...
من پارک جیمین هستم، پنج ماه از اون حادثه میگذره، من کامل خوب شدم، کمرم که هیچ حسی نداشت، کامل خوب شد و من خوشحالم، بعد از اینکه خوب شدم میخواستم ا.ت رو ببینم ولی نقل مکان کرده بود، خیلی ناراحت بودم که نمیتونستم بعد کلی صبر کردن ا.ت رو ببینم. من تو دانشگاه چونگ آنگ قبول شدم(یین ۲۴ سالشه). یین بهم کمک میکنه، من اونو به عنوان برادر بزرگترم میبینم، اون بهم گفت که پدر و مادرش تو هواپیمای مسافر بری که میخواستن برن مسافرت ولی سقوط کرده کشته شدن..
یین:
من آمادم بریم.
جیمین:
باشه
ما یکم برای اینکه بریم جشن پاییزی کره دیر راه افتادیم.
یین:
رسیدیم.
وقتی که رسیدیم کلی صدای اشخاص مختلف شنیده میشد تا اینکه صدای بلند گوی جشن اومد...
صدا:
همگی توجه! قراره رقص جشن پاییز رو بریم، لطفا در مرکز جشن جمع شین، ممنون.
جیمین:
یِین بیا بریم، دوس دارم ببینم.
یین:
هوم منم دوس دارم ببینم.
رفتیم اونجا و وایسادیم.
یین:
گُشنَت نیست؟ من گشنمه برم غذا بگیرم🌽🍙
جیمین:
هووم برو.
داشتم این و اونور رو نگاه میکردم که...
یکی از جلو بهم خورد، یه دختر بود، برگشت سمت من یه خم رفت، او..اون ا.ت نبود؟؟
سریع رفتم دستش رو گرفتم.
جیمین:
ا..ا.ت؟!
ا.ت:
هوم؟؟
پاک شد دوباره گذاشتم هق🤧🗿
۲۴.۹k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.