پارت۷۶
_درحالیکه فقط یک جفت دندون خرگوشی روی فک بالاییش داشت, این
جمله رو به سختی ادا کرد و خندید.
برای چند لحظه سکوت کردم و بعد با حس هجوم اسید معده ام به گلوم,
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمت تنها سرویس بهداشتی ای که داخل
اون طبقه موجود بود, فرار کردم.
من از این مرد نفـــرت داشتم.
______
-اینا چین دیگه؟
به دو گونی بزرگی که کنار دو تا چهارپایه ی کوچیک گذاشته شده بود, نگاه
کردم و برای گرفتن جواب به آقای لی خیره شدم.
-تا وقتی که اینجایید نمیخواید یه کمکی به من پیرمرد بکنید؟
چاقوی بزرگی رو به دستم داد و با لبخند لب زد:
-این پیازا و سیب زمینیا رو تا ظهر الزم دارم. . .
تک خنده کردم و به سمت گونی های بزرگ چرخیدم
-من. . . من پیاز پوست بکنم؟
دوباره خنده ی هیستیریکی کردم و لب زدم:
-من. . . کیم تهیونگ پیاز و سیب زمینی پوست بکنم؟
جونگ کوک به سمتم اومد و لب زد:
-من خودم همه رو خرد میکنم. . .
نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به کوک روی چهارپایه نشستم و یکی از
پیازها رو از داخل کیسه درآوردم.
بازدمم رو با شدت بیرون دادم و با بیچارگی به پیازی که بین دست هام جا
خوش کرده بود, نگاه کردم.
چقدر روزهایی که خوشبخت و در اوج شهرت بودم, دور بنظر میرسید!
اولین دفعه ای که پا به این رستوران نحس گذاشته بودم, این پیرمرد با
اصرار تمام از من برای تبلیغ عکس گرفته بود و حاال مجبورم میکرد تا
براش پیاز و سیب زمینی پوست بکنم و خرد کنم.
این دنیا واقعا ناپایدارتر از چیزی بود که نشون میداد!
چشم های بخاطر پیاز ها مثل یک کاسه ی خون شده بودن و انگشت هام از
شدت فشار دادن دسته ی چاقو, ملتهب شده بودن و درد میکردن.
خودم رو روی مبل انداختم و سعی کردم جلوی خودم رو برای گریه کردن
بگیرم.
از آقای لی متنفر بودم. . .
-تو اول دوش میگیری یا من؟
به جونگ کوک که با بیخیالی, درحال کش و قوس دادن به بدنش بود,
نگاهی کردم و لب زدم:
-تو چرا اصال بنظر نمیاد که خسته شده باشی
پوزخندی زد و جلبک خشک شده ای که از آشپزخونه ی رستوران کش
رفته بود رو داخل دهنش چپوند و جواب داد:
-برای اینکه من عادت دارم. . .
دماغم رو چین دادم و پرسیدم
-همیشه از همین کارای پاره وقت میکردی؟
روی مبل نشست و پاهاش رو تو خودش جمع کرد.
-گاهی تا دوازده شب تو رستورانا ظرف میشستم
کمی مردد نگاهش کردم.
-مگه پدرت بهت پول نمیداد؟
جلبکی که در حال جویدنش بود رو قورت داد و لبخندی زد.
-برای دانشگاه و غذا خوردن و لباس و این چیزا آره اما. . .
سرش رو کج کرد و نگاهی به من انداخت.
_برای بالا رفتن آمار فروشت چهل تا, چهل تا آلبوم بگیرم بهم نمیداد تا دنبال تو بیافتم و هر چیزی که تبلیغ میکنی رو بخرم
سرجام نشستم و با چشم های گشاد شده پرسیدم:
-دیوونه ای چیزی هستی؟ تا دوازده شب ظرف میشستی تا همچین چیزای
احمقانه ای رو بخری؟
دستش رو زیر سرش گذاشت و بدون اینکه به من نگاه کنه و گفت
-اون موقع فکر میکردم اینطوری میتونم آیدلی که دوستش داشتم رو
خوشحال کنم. . . نمیدونم. . .
"آیدلی که دوستش داشتم" مدام تو ذهنم طنین می انداخت و باعث میشد
تا اخم هام رو درهم بکشم.
-منظورت اینه االن دیگه آیدلی نیستم که بخوای دوستش داشته باشی؟
گنگ نگاهم کرد و ابرویی باال انداخت.
-نمیدونم. . . اون موقع خیلی قوی و مستقل و خوش قلب بنظر میرسیدی.
خنده ی بلند و عصبی ای کردم و اینبار روی مبل نشستم تا بهتر بتونم
باهاش صحبت بکنم.
-منظورت اینه االن هیچ کدوم از این صفتارو ندارم؟
آروم خندید و گفت:
-نه. . . نیستی. . .
پلکی زد و ادامه داد:
شرط:۱۷ لایک ۲۰نظر😉
جمله رو به سختی ادا کرد و خندید.
برای چند لحظه سکوت کردم و بعد با حس هجوم اسید معده ام به گلوم,
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمت تنها سرویس بهداشتی ای که داخل
اون طبقه موجود بود, فرار کردم.
من از این مرد نفـــرت داشتم.
______
-اینا چین دیگه؟
به دو گونی بزرگی که کنار دو تا چهارپایه ی کوچیک گذاشته شده بود, نگاه
کردم و برای گرفتن جواب به آقای لی خیره شدم.
-تا وقتی که اینجایید نمیخواید یه کمکی به من پیرمرد بکنید؟
چاقوی بزرگی رو به دستم داد و با لبخند لب زد:
-این پیازا و سیب زمینیا رو تا ظهر الزم دارم. . .
تک خنده کردم و به سمت گونی های بزرگ چرخیدم
-من. . . من پیاز پوست بکنم؟
دوباره خنده ی هیستیریکی کردم و لب زدم:
-من. . . کیم تهیونگ پیاز و سیب زمینی پوست بکنم؟
جونگ کوک به سمتم اومد و لب زد:
-من خودم همه رو خرد میکنم. . .
نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به کوک روی چهارپایه نشستم و یکی از
پیازها رو از داخل کیسه درآوردم.
بازدمم رو با شدت بیرون دادم و با بیچارگی به پیازی که بین دست هام جا
خوش کرده بود, نگاه کردم.
چقدر روزهایی که خوشبخت و در اوج شهرت بودم, دور بنظر میرسید!
اولین دفعه ای که پا به این رستوران نحس گذاشته بودم, این پیرمرد با
اصرار تمام از من برای تبلیغ عکس گرفته بود و حاال مجبورم میکرد تا
براش پیاز و سیب زمینی پوست بکنم و خرد کنم.
این دنیا واقعا ناپایدارتر از چیزی بود که نشون میداد!
چشم های بخاطر پیاز ها مثل یک کاسه ی خون شده بودن و انگشت هام از
شدت فشار دادن دسته ی چاقو, ملتهب شده بودن و درد میکردن.
خودم رو روی مبل انداختم و سعی کردم جلوی خودم رو برای گریه کردن
بگیرم.
از آقای لی متنفر بودم. . .
-تو اول دوش میگیری یا من؟
به جونگ کوک که با بیخیالی, درحال کش و قوس دادن به بدنش بود,
نگاهی کردم و لب زدم:
-تو چرا اصال بنظر نمیاد که خسته شده باشی
پوزخندی زد و جلبک خشک شده ای که از آشپزخونه ی رستوران کش
رفته بود رو داخل دهنش چپوند و جواب داد:
-برای اینکه من عادت دارم. . .
دماغم رو چین دادم و پرسیدم
-همیشه از همین کارای پاره وقت میکردی؟
روی مبل نشست و پاهاش رو تو خودش جمع کرد.
-گاهی تا دوازده شب تو رستورانا ظرف میشستم
کمی مردد نگاهش کردم.
-مگه پدرت بهت پول نمیداد؟
جلبکی که در حال جویدنش بود رو قورت داد و لبخندی زد.
-برای دانشگاه و غذا خوردن و لباس و این چیزا آره اما. . .
سرش رو کج کرد و نگاهی به من انداخت.
_برای بالا رفتن آمار فروشت چهل تا, چهل تا آلبوم بگیرم بهم نمیداد تا دنبال تو بیافتم و هر چیزی که تبلیغ میکنی رو بخرم
سرجام نشستم و با چشم های گشاد شده پرسیدم:
-دیوونه ای چیزی هستی؟ تا دوازده شب ظرف میشستی تا همچین چیزای
احمقانه ای رو بخری؟
دستش رو زیر سرش گذاشت و بدون اینکه به من نگاه کنه و گفت
-اون موقع فکر میکردم اینطوری میتونم آیدلی که دوستش داشتم رو
خوشحال کنم. . . نمیدونم. . .
"آیدلی که دوستش داشتم" مدام تو ذهنم طنین می انداخت و باعث میشد
تا اخم هام رو درهم بکشم.
-منظورت اینه االن دیگه آیدلی نیستم که بخوای دوستش داشته باشی؟
گنگ نگاهم کرد و ابرویی باال انداخت.
-نمیدونم. . . اون موقع خیلی قوی و مستقل و خوش قلب بنظر میرسیدی.
خنده ی بلند و عصبی ای کردم و اینبار روی مبل نشستم تا بهتر بتونم
باهاش صحبت بکنم.
-منظورت اینه االن هیچ کدوم از این صفتارو ندارم؟
آروم خندید و گفت:
-نه. . . نیستی. . .
پلکی زد و ادامه داد:
شرط:۱۷ لایک ۲۰نظر😉
۲۱.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.