*پارت اول*
دستای تاول زده م رو توی آب سرد فرو بردم...وای...خیلی درد کرد ولی باید
این لباس هارو بشورم!
- ا.ت!ا.ت!
به طرف صدا برمی گردم. دوستم گایونه!اون هم مثل من یکی از بانو های
خدمتکار قصره.اون مثل خواهر نداشتمه!
+بله؟؟؟
نفس نفس می زنه و به من نگاه می کنه.
- زود باش...بانو هان...باهات کار داره!
وای نه!حتما بازم کاری بوده که اون گفته و من نکردم.من و گایون به سمت
جایی رفتیم که بانو هان اونجا بود.بانو هان سرگاکر و رئیس مون بود.اون
گزارش همه کارهامون رو به ملکه می داد. با عجله رفتم و جلوش.ایستادم و
بعد تعظیمی کردم.
+ امم...سلام بانو هان!
=کجایی تو؟؟؟جواب بده!!!دختره ی سر به هوا!حقته از گشنگی بمیری!
و یه چک می خوابونه زیر گوشم.صورتم رو بالا میارم.هرروز غرورم با این کارش
له میشه ولی...چی کارکنم؟اگه نیام اینجا از گشنگی می میرم!
بازم که ملافه ها کثیفه!
با صدای گرفته و بغض آلود جواب میدم:ب...ببخشید....ا...الان...تمیز شون....
نفس عمیقی می کشم و ادامه میدم:می کنم...
می دونم الان چی میگه.بانو هان با حرص به من نگاه می کنه!
- دستات رو بیار جلو!
گایون که تا اون لحظه ساکت بود میگه:اما بانو هان.....
=چیه؟؟نکنه تو هم می خوای تنبیه شی؟
نگاهی به گایون می ندازم.با چشم بهش میگم که تمومش کنه.
=مگه بهت نگفتم دستات رو بیار جلو؟
دستای سرخ و لاغرم رو جلو میارم.اون هم با چوبدستی ش با تمام وجودش به
دستم میزنه!انقدر باهاش به دستم زده که دیگه دستام به دردش عادت
کردن....
مشغول تمیز کردن ملافه ها میشم.همیشه عادت داشتم موقع انجام کار،آواز بخونم. صدامم بدک نبود.به دل گایون که خیلی می نشست.
شروع به آواز خوندن می کنم.ناگهان متوجه نگهبان جوانی میشم که
جلومه.خجالت می کشم و گونه هام سرخ میشن!
×صدای خیلی قشنگی دارین!میشه باز هم بخونین؟
سوالی بهش خیره میشم.
+اممم....نظر لطفتونه....
و بعد سرم رو پایین می ندازم.
×ببخشید...اول باید سلام می کردم!
سرم رو بالا میارم.
×سلام
+سلام....
×امم...میشه بازم برام بخونین؟
+ببخشید اما من برای مرد های غریبه نمی خونم!من برای دل خودم می خونم!
فکر کنم منظورم رو بفهمه/:
من تقریبا واضح گفتم...
×خوشحال شدم از دیدنتون!
+همچنین!
و به رفتن و دور شدنش نگاه می کنم.حتی خودش رو معرفی نکرد اون موقع از من می خواد براش بخونم! هوفی می کنم و به کارم ادامه میدم!
این لباس هارو بشورم!
- ا.ت!ا.ت!
به طرف صدا برمی گردم. دوستم گایونه!اون هم مثل من یکی از بانو های
خدمتکار قصره.اون مثل خواهر نداشتمه!
+بله؟؟؟
نفس نفس می زنه و به من نگاه می کنه.
- زود باش...بانو هان...باهات کار داره!
وای نه!حتما بازم کاری بوده که اون گفته و من نکردم.من و گایون به سمت
جایی رفتیم که بانو هان اونجا بود.بانو هان سرگاکر و رئیس مون بود.اون
گزارش همه کارهامون رو به ملکه می داد. با عجله رفتم و جلوش.ایستادم و
بعد تعظیمی کردم.
+ امم...سلام بانو هان!
=کجایی تو؟؟؟جواب بده!!!دختره ی سر به هوا!حقته از گشنگی بمیری!
و یه چک می خوابونه زیر گوشم.صورتم رو بالا میارم.هرروز غرورم با این کارش
له میشه ولی...چی کارکنم؟اگه نیام اینجا از گشنگی می میرم!
بازم که ملافه ها کثیفه!
با صدای گرفته و بغض آلود جواب میدم:ب...ببخشید....ا...الان...تمیز شون....
نفس عمیقی می کشم و ادامه میدم:می کنم...
می دونم الان چی میگه.بانو هان با حرص به من نگاه می کنه!
- دستات رو بیار جلو!
گایون که تا اون لحظه ساکت بود میگه:اما بانو هان.....
=چیه؟؟نکنه تو هم می خوای تنبیه شی؟
نگاهی به گایون می ندازم.با چشم بهش میگم که تمومش کنه.
=مگه بهت نگفتم دستات رو بیار جلو؟
دستای سرخ و لاغرم رو جلو میارم.اون هم با چوبدستی ش با تمام وجودش به
دستم میزنه!انقدر باهاش به دستم زده که دیگه دستام به دردش عادت
کردن....
مشغول تمیز کردن ملافه ها میشم.همیشه عادت داشتم موقع انجام کار،آواز بخونم. صدامم بدک نبود.به دل گایون که خیلی می نشست.
شروع به آواز خوندن می کنم.ناگهان متوجه نگهبان جوانی میشم که
جلومه.خجالت می کشم و گونه هام سرخ میشن!
×صدای خیلی قشنگی دارین!میشه باز هم بخونین؟
سوالی بهش خیره میشم.
+اممم....نظر لطفتونه....
و بعد سرم رو پایین می ندازم.
×ببخشید...اول باید سلام می کردم!
سرم رو بالا میارم.
×سلام
+سلام....
×امم...میشه بازم برام بخونین؟
+ببخشید اما من برای مرد های غریبه نمی خونم!من برای دل خودم می خونم!
فکر کنم منظورم رو بفهمه/:
من تقریبا واضح گفتم...
×خوشحال شدم از دیدنتون!
+همچنین!
و به رفتن و دور شدنش نگاه می کنم.حتی خودش رو معرفی نکرد اون موقع از من می خواد براش بخونم! هوفی می کنم و به کارم ادامه میدم!
۴۰.۴k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.