زندگی سیاه و سفید من
زندگی سیاه و سفید من
پارت یک
سلام من امیلی هستم . من ساکن آمریکا بودم ولی وقتی ۷ ساله بودم با مادرم به کرهجنوبی آمدم پدر و مادر من از هم جدا شدن مادر ام وضع خوبی در آمریکا نداشت اما وقتی که به کره آمدیم وضعیت مالی مادرم خوب شد. اسم دوست صمیمی من جین هو هست.
داستان👇
امیلی : امروز آخرین روز دبیرستان هست بلاخره از دست دبیرستان راحت میشیم.
جین هو : آره، راستی تو جونگ ون رو میشناسی؟
امیلی : آره ، همون پسره که دوست پسر سولی بود. ولی سولی سر کارش گذاشت.
جین هو : آفرین! همون رو میگم دوست داره با تو دوست بشه.
امیلی : جانم؟! من نمیتونم باهاش دوست شم مامانم اگه بفهمه دوست پسر دارم منو میکشه!
صدای زنگ کلاس🔔
جین هو تعجب کرد چون همه ی دخترا دوست دارن جونگ ون دوست پسر شون باشه
دو دوست وارد کلاس شدن
معلم : خوب بچه ها امروز روزه آخر دبیرستان تون هست پس من یک سوال ریاضی می خواهم به همتون یاد بدم. پس دفتر های ریاضی تون رو در بیارین.
وقتی معلم درس داد آقای مدیر گفت : دانش آموزان شما چون همه ی درس هایش رو خوانده می تونن برن خونه!
وقتی همه به سمت خونه هاشون رفتن جونگ ون نزدیک امیلی شد.
جونگ ون : سلام👋امروز می خوای باهم بریم بیرون؟😉
امیلی : نه، ممنون
جونگ ون : امیلی رو بلند کرد و برد سمت ماشین اش
امیلی : هی! چی کار میکنی روانی ! منو میبری سمت ماشین کی؟؟؟؟
جونگ ون : ماشین خودم
امیلی : وای باید تو رو به پلیس گزارش کنم. به جرم تجاوززز
جونگ ون : نترس بابا! من که ازون کار های خاک بر سری نمی خوام کنم منحرف . البته باید من تو رو به پلیس گزارش کنم.
امیلی : به جروم چی؟!
جونگ ون : دزدیدن قلبم💘
امیلی ساکت شد. سوار ماشین جونگ ون شد
امیلی : من نمیتونم مامانم نمی زاره و از ماشین پیاده شد.
اما جونگ ون اونو بغل کرد و...
برای ادامه ی داستان پارت بعد و ببین
پارت یک
سلام من امیلی هستم . من ساکن آمریکا بودم ولی وقتی ۷ ساله بودم با مادرم به کرهجنوبی آمدم پدر و مادر من از هم جدا شدن مادر ام وضع خوبی در آمریکا نداشت اما وقتی که به کره آمدیم وضعیت مالی مادرم خوب شد. اسم دوست صمیمی من جین هو هست.
داستان👇
امیلی : امروز آخرین روز دبیرستان هست بلاخره از دست دبیرستان راحت میشیم.
جین هو : آره، راستی تو جونگ ون رو میشناسی؟
امیلی : آره ، همون پسره که دوست پسر سولی بود. ولی سولی سر کارش گذاشت.
جین هو : آفرین! همون رو میگم دوست داره با تو دوست بشه.
امیلی : جانم؟! من نمیتونم باهاش دوست شم مامانم اگه بفهمه دوست پسر دارم منو میکشه!
صدای زنگ کلاس🔔
جین هو تعجب کرد چون همه ی دخترا دوست دارن جونگ ون دوست پسر شون باشه
دو دوست وارد کلاس شدن
معلم : خوب بچه ها امروز روزه آخر دبیرستان تون هست پس من یک سوال ریاضی می خواهم به همتون یاد بدم. پس دفتر های ریاضی تون رو در بیارین.
وقتی معلم درس داد آقای مدیر گفت : دانش آموزان شما چون همه ی درس هایش رو خوانده می تونن برن خونه!
وقتی همه به سمت خونه هاشون رفتن جونگ ون نزدیک امیلی شد.
جونگ ون : سلام👋امروز می خوای باهم بریم بیرون؟😉
امیلی : نه، ممنون
جونگ ون : امیلی رو بلند کرد و برد سمت ماشین اش
امیلی : هی! چی کار میکنی روانی ! منو میبری سمت ماشین کی؟؟؟؟
جونگ ون : ماشین خودم
امیلی : وای باید تو رو به پلیس گزارش کنم. به جرم تجاوززز
جونگ ون : نترس بابا! من که ازون کار های خاک بر سری نمی خوام کنم منحرف . البته باید من تو رو به پلیس گزارش کنم.
امیلی : به جروم چی؟!
جونگ ون : دزدیدن قلبم💘
امیلی ساکت شد. سوار ماشین جونگ ون شد
امیلی : من نمیتونم مامانم نمی زاره و از ماشین پیاده شد.
اما جونگ ون اونو بغل کرد و...
برای ادامه ی داستان پارت بعد و ببین
۱۷۸
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.