آوای دروغین
part28
سه ماه بعد
لباسمو مرتب کردم و به سمت در رفتم
همینکه پامو از در بیرون گذاشتم صدای زنگ در اومد
درو باز کردم که مونا پرید بغلم
منم متقابلا بغلش کردم که خیلی یهویی ازم فاصله گرفت با تعجب ازش جدا شدم
داشت پشت سرمو نگاه میکرد رد نگاهشو گرفتم که به تهیونگ رسیدم
تو این مدت از نگاههای بین تهیونگ و مونا خبردار شده بودم
مونا و تهیونگ سلام و احوال پرسی کردن
این چند وقت مونا همش اینجا پلاس بود
نشستیم پیش پسرا و گپ زدیم
نمیدونم چرا یهو هوس نسکافه کردم
بلند شدم و گفتم:من نسکافه میخورم کی میخوره دستشو بلند کنه
همشون دستاشونو بلند کردن به جز تهیونگ که از وقتی مونا اومده بود اخماش تو هم بود
شونهای بالا انداختم و رفتم نسکافه آماده کردم
بعد از یکم دیگه گپ زدن خاله زنگ زد و مونا مجبور شد دیگه بره
(فردا شب)
تو اتاق نشسته بودم و داشتم وب گردی میکردم که در اتاق زده شد
+بفرمایید
در باز شو و قامت تهیونگ تو چهارچوب در نمایان شد اوه چه شاعرانه شد
+کاری داشتی؟
درو بست و اومد کنارم روی تخت نشست
تهیونگ:آروین شی میخوام فقط یه چیز ازت بپرسم لطفا بهم صادقانه جواب بده
با تعجب نگاش کردم و گفتم:باشه بپرس من بهت دروغ نمیگم
تهیونگ:تو دوست پسر مونایی؟
+چی باعث شده همچین فکری کنی؟
تهیونگ:خب اون هر وقت میدیدت بغلت میکرد خیلی دوستت داره
+فقط بهت یه جواب میدم نه مونا دوست دختر من نیست اون فقط مثل خواهرمه و بخاطر اینکه باهم بزرگ شدیم خیلی همو دوست داریم
تهیونگ:من باور میکنم و اینکه میخوام یه چیزیو بهت بگم من میخوام فردا به مونا اعتراف کنم
+موفق باشی
تهیونگ:همین؟
+اره انتظار داری چی بگم و البته اگه اذیتش کنی چشاتو درمیارم
تهیونگ:من اصلا دلم نمیاد اذیتش کنم ولی ازت میخوام توی اعترافم بهم کمک کنی
+چه کمکی؟
تهیونگ:میشه یه مونا پیام بدی فردا بیاد آدرسی که برات میفرستم
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:باشه
سه ماه بعد
لباسمو مرتب کردم و به سمت در رفتم
همینکه پامو از در بیرون گذاشتم صدای زنگ در اومد
درو باز کردم که مونا پرید بغلم
منم متقابلا بغلش کردم که خیلی یهویی ازم فاصله گرفت با تعجب ازش جدا شدم
داشت پشت سرمو نگاه میکرد رد نگاهشو گرفتم که به تهیونگ رسیدم
تو این مدت از نگاههای بین تهیونگ و مونا خبردار شده بودم
مونا و تهیونگ سلام و احوال پرسی کردن
این چند وقت مونا همش اینجا پلاس بود
نشستیم پیش پسرا و گپ زدیم
نمیدونم چرا یهو هوس نسکافه کردم
بلند شدم و گفتم:من نسکافه میخورم کی میخوره دستشو بلند کنه
همشون دستاشونو بلند کردن به جز تهیونگ که از وقتی مونا اومده بود اخماش تو هم بود
شونهای بالا انداختم و رفتم نسکافه آماده کردم
بعد از یکم دیگه گپ زدن خاله زنگ زد و مونا مجبور شد دیگه بره
(فردا شب)
تو اتاق نشسته بودم و داشتم وب گردی میکردم که در اتاق زده شد
+بفرمایید
در باز شو و قامت تهیونگ تو چهارچوب در نمایان شد اوه چه شاعرانه شد
+کاری داشتی؟
درو بست و اومد کنارم روی تخت نشست
تهیونگ:آروین شی میخوام فقط یه چیز ازت بپرسم لطفا بهم صادقانه جواب بده
با تعجب نگاش کردم و گفتم:باشه بپرس من بهت دروغ نمیگم
تهیونگ:تو دوست پسر مونایی؟
+چی باعث شده همچین فکری کنی؟
تهیونگ:خب اون هر وقت میدیدت بغلت میکرد خیلی دوستت داره
+فقط بهت یه جواب میدم نه مونا دوست دختر من نیست اون فقط مثل خواهرمه و بخاطر اینکه باهم بزرگ شدیم خیلی همو دوست داریم
تهیونگ:من باور میکنم و اینکه میخوام یه چیزیو بهت بگم من میخوام فردا به مونا اعتراف کنم
+موفق باشی
تهیونگ:همین؟
+اره انتظار داری چی بگم و البته اگه اذیتش کنی چشاتو درمیارم
تهیونگ:من اصلا دلم نمیاد اذیتش کنم ولی ازت میخوام توی اعترافم بهم کمک کنی
+چه کمکی؟
تهیونگ:میشه یه مونا پیام بدی فردا بیاد آدرسی که برات میفرستم
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:باشه
۴.۸k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.