WINNER 25
از ماشینش پیاده شد و سمت کافه ای که این چند روز تنها جایی بود که میرفت حرکت کرد
با باز شدن در زنگوله ی کوچیک بالای در صدایی از خودش تولید کرد ، طبق معمول فضای کلاسیک کافه خیلی خلوت بود ، پسر سمت پیشخوان رفت و دستشو روی زنگ سفارش زد
منتظر شد ولی فقط صدای آشنایی از کمی دور تر رسید
=عااا خوش اومدین ، یکی از میز هارو انتخاب کنید الان میام سفارشتون رو بگیرم
خنده ای از لحن هول پسر کوچیکتر کرد و گفت
-منم جیسونگا
جیسونگ بلخره جلوی چشمش ظاهر شد که لبخند همیشگیشو تحویل داد
=پسر تو نمیخوای خونه بری؟
-فکر نکنم فعلا بخوام .. دارم دنبال خونه میگردم چند روز دیگه تحملم کن
=تحمل چیه .. از خدام باشه رفیقم پیشمه .. فقط میگم بی خبر غیبت زده حداقل بهشون بگو حالت خوبه ..
-نگرانیشون وقتی پیدام نکنن کم کم محو میشه
=سوآ چی ..
-هان جیسونگ!
=بله ..
-بهت گفتم دیگه درموردش حرف نزن
=تو فقط سر بیرون رفتنش با یکی دیگه داری اینحوری میکنی .. پس اون مینهویی که همش داشت باهام درمورد سوآ حرف میزد و ذوق میکرد کو؟
-بسه .. شاید اون چیزی که بهت گفتم فقط نصف ماجرا باشه
اینو گفت و بعد راهشو سمت در کوچیک گوشه ی کافه که به خونه ی جیسونگ میخورد کج کرد
تظاهر کردن داشت مینهو رو ذره ذره نابود میکرد
دلش میخواست زنگ بزنه .. حداقل به یونگبوک ..
ولی با فکر کردن به سوآ عکسایی که دیده بود به یادش میومدن .. دوباره یانگ جونگین ..
نیم ساعت گذشت و در آخر نتونست تحمل کنه
روی اسم یونگبوک ضربه زد و منتظر شد صدای بم پسر رو بشنوه
بعد از چندتا بوق گوشی رو جواب داد
&اوه! هیونگ
-یونگبوکا ..
&چیزی شده؟
-یعنی چی ...
&معمولا وقتی توی عمارتی بهم زنگ نمیزنی آخه
-یونگبوک من بیشتر از یک هفتست که عمارت نیومدم ..
&چی؟ یک هفته؟؟
-هی حالت خوبه؟
&آره من خوبم فقط تو ..
مینهو پرید وسط حرفش
-اوضاع چجوریه..
&خب ببین ..
ولی درست بین حرف زدن یونگبوک تماس قطع شد
مینهو سعی کرد دوباره بهش زنگ بزنه ولی به نظر میومد گوشی برادرش خاموش شده
این تماس به نظرش خیلی عجیب اومد .. ولی خب که چی؟ چیکار میتونست بکنه ..
بازم دراز کشید و اینبار به فکر فرو رفت .. به فکر خونه .. اگه دیگه نمیخواست به اونجا برگرده باید کجا زندگی میکرد؟
توی افکارش بود که فکری به سرش زد .. اصلا چرا دیگه به عمارت برنگرده؟...
مینهو فقط نمیخواست سوآ رو ببینه ، و اون عمارت همین الانشم میتونست فقط خونه ی خانواده ی لی باشه
با باز شدن در زنگوله ی کوچیک بالای در صدایی از خودش تولید کرد ، طبق معمول فضای کلاسیک کافه خیلی خلوت بود ، پسر سمت پیشخوان رفت و دستشو روی زنگ سفارش زد
منتظر شد ولی فقط صدای آشنایی از کمی دور تر رسید
=عااا خوش اومدین ، یکی از میز هارو انتخاب کنید الان میام سفارشتون رو بگیرم
خنده ای از لحن هول پسر کوچیکتر کرد و گفت
-منم جیسونگا
جیسونگ بلخره جلوی چشمش ظاهر شد که لبخند همیشگیشو تحویل داد
=پسر تو نمیخوای خونه بری؟
-فکر نکنم فعلا بخوام .. دارم دنبال خونه میگردم چند روز دیگه تحملم کن
=تحمل چیه .. از خدام باشه رفیقم پیشمه .. فقط میگم بی خبر غیبت زده حداقل بهشون بگو حالت خوبه ..
-نگرانیشون وقتی پیدام نکنن کم کم محو میشه
=سوآ چی ..
-هان جیسونگ!
=بله ..
-بهت گفتم دیگه درموردش حرف نزن
=تو فقط سر بیرون رفتنش با یکی دیگه داری اینحوری میکنی .. پس اون مینهویی که همش داشت باهام درمورد سوآ حرف میزد و ذوق میکرد کو؟
-بسه .. شاید اون چیزی که بهت گفتم فقط نصف ماجرا باشه
اینو گفت و بعد راهشو سمت در کوچیک گوشه ی کافه که به خونه ی جیسونگ میخورد کج کرد
تظاهر کردن داشت مینهو رو ذره ذره نابود میکرد
دلش میخواست زنگ بزنه .. حداقل به یونگبوک ..
ولی با فکر کردن به سوآ عکسایی که دیده بود به یادش میومدن .. دوباره یانگ جونگین ..
نیم ساعت گذشت و در آخر نتونست تحمل کنه
روی اسم یونگبوک ضربه زد و منتظر شد صدای بم پسر رو بشنوه
بعد از چندتا بوق گوشی رو جواب داد
&اوه! هیونگ
-یونگبوکا ..
&چیزی شده؟
-یعنی چی ...
&معمولا وقتی توی عمارتی بهم زنگ نمیزنی آخه
-یونگبوک من بیشتر از یک هفتست که عمارت نیومدم ..
&چی؟ یک هفته؟؟
-هی حالت خوبه؟
&آره من خوبم فقط تو ..
مینهو پرید وسط حرفش
-اوضاع چجوریه..
&خب ببین ..
ولی درست بین حرف زدن یونگبوک تماس قطع شد
مینهو سعی کرد دوباره بهش زنگ بزنه ولی به نظر میومد گوشی برادرش خاموش شده
این تماس به نظرش خیلی عجیب اومد .. ولی خب که چی؟ چیکار میتونست بکنه ..
بازم دراز کشید و اینبار به فکر فرو رفت .. به فکر خونه .. اگه دیگه نمیخواست به اونجا برگرده باید کجا زندگی میکرد؟
توی افکارش بود که فکری به سرش زد .. اصلا چرا دیگه به عمارت برنگرده؟...
مینهو فقط نمیخواست سوآ رو ببینه ، و اون عمارت همین الانشم میتونست فقط خونه ی خانواده ی لی باشه
۹۵۹
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.