.پارت.۱
#پارت۱
«عاشقان ماه»
هیونجین دست فیلیکس رو گرفت و به سمت خودش کشید فلیکس سرش رو بالا گرفت و به هیونجبن خیره شد هیونجین لبخندی زد نزدیک تر به فلیکس خم شد.
هیونجین:دلم برات تنگ شده بود.
فیلیکس:رفتم، به نفع هر دومون بود،خودت خوب میدونی که این رابطه به هر دومون آسیب میزد
هیونجین:وای من چی؟!احساسات من چی میشه؟اصلت فکر کردی بعد رفتنت من چی شدم.
فیلیکس با صدای لرزانی جواب داد
فیلیکس: فکر کردی برای من آسون بود؟ منم دوست داشتم خیلی زیاد ولی...
هیونجین فریاد زد
هیونجین: ولی چی هااا؟؟
ناگهان با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم و روی تخت نشستم دستی به موهاش آشفته ام کشیدم و چشمام رو مالیدم.
فیلیکس: بازم اون خواب مسخره،این برای بار سومه که این خواب رو میبینم...
اولیویا: یاااا فیلیکس بیدار شو دیرت شد..
فیلیکس: اونی؟؟ساعت چنده؟
اولیویا: تقریباً ۱۰
فلیکس سریع از جاش بلند شد
فیلیکس: خب چرا نمیگی؟دیرم شد ،حداقل زود تر بیدارم میکردی،امروز باید برای مسابقه تمرین میکردیم
اولیویا:به من چه مگه به من گفته بودی!صبر کن ببینم،کدوم مسابقه؟
فیلیکس از روی تخت بلند شد و شروع به پوشیدن لباس فرمش کرد
فلیکس:مسابقه والیبال هفته بعد هستش بین تیم دانشجو های سال دومی مدرسه دونگچئون بوسان و ما
اولیویا: من میرم طبقه پایین پیش مامان زود بیا صبحانه بخور.
فلیکس:باشه،برو منم میام.
بعد از حاضر شدن به طبقه پایین رفتم..
فلیکس: لعنتی...دیرم شد.
مادر فلیکس:صبح بخیر پسرم، بیا صبحانه بخور.
فلیکس: ٱما صبح بخیر،امروز نمیتونم،ببخشید،دیرم شده
م/ف: حداقل یه لقمه...
فلیکس به سمت در رفت و شروع به پوشیدن کفش هاش کرد خیلی عجله داشت
فلیکس:نه ممنون گشنه نیستم...
گفت و بعد از خداحافظی کوتاهی خونه رو ترک کرد بیرون در ایستاد آهی کشید،حتما از مینیبوس جا مونده بود باید کل راه رو پیاده در میرفت
شروع به راه رفتن کرد اما با سرعت زیاد همانطور که راه میرفت افکارش درگیر جمعیت زیاد داخل مدرسه میشد
فلیکس:چ...چطوری قراره بین اونهمه آدم بازی کنم؟اگه..اگه من رو مسخره کنن چی؟
با رسیدن به مدرسه از افکارش بیرون اومد به سمت ورودی مدرسه راه افتاد ولی با ضربه خوردن به شونه اش کمی به جلو هم شد جوری که انگار داشت میافتاد،سریع تعادل خودش رو به دست آورد و به پشت سرش نگاه کرد.
فلیکس:کی بو...
با دیدن هیونجین خشکش زد انگار نمکی بر روی زخم های پاشیده بودند
هیونجین:از سر راهم برو کنار دست و پاچلفتی...
فلیکس سریع کنار کشید و دور شدن هیونجین رو با حسرت تماشا کرد،نیدونست که تمام این رفتار های سرد و دردناک تقصیر خودشه و حق اعتراض نداشت.چون میدونستم که لایق تمام این هاست.
.
.
.
خب اینم از پارت اول فن فیک هیونلیکس...امیدوارم خوشتون بیاد🧑🦯
«عاشقان ماه»
هیونجین دست فیلیکس رو گرفت و به سمت خودش کشید فلیکس سرش رو بالا گرفت و به هیونجبن خیره شد هیونجین لبخندی زد نزدیک تر به فلیکس خم شد.
هیونجین:دلم برات تنگ شده بود.
فیلیکس:رفتم، به نفع هر دومون بود،خودت خوب میدونی که این رابطه به هر دومون آسیب میزد
هیونجین:وای من چی؟!احساسات من چی میشه؟اصلت فکر کردی بعد رفتنت من چی شدم.
فیلیکس با صدای لرزانی جواب داد
فیلیکس: فکر کردی برای من آسون بود؟ منم دوست داشتم خیلی زیاد ولی...
هیونجین فریاد زد
هیونجین: ولی چی هااا؟؟
ناگهان با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم و روی تخت نشستم دستی به موهاش آشفته ام کشیدم و چشمام رو مالیدم.
فیلیکس: بازم اون خواب مسخره،این برای بار سومه که این خواب رو میبینم...
اولیویا: یاااا فیلیکس بیدار شو دیرت شد..
فیلیکس: اونی؟؟ساعت چنده؟
اولیویا: تقریباً ۱۰
فلیکس سریع از جاش بلند شد
فیلیکس: خب چرا نمیگی؟دیرم شد ،حداقل زود تر بیدارم میکردی،امروز باید برای مسابقه تمرین میکردیم
اولیویا:به من چه مگه به من گفته بودی!صبر کن ببینم،کدوم مسابقه؟
فیلیکس از روی تخت بلند شد و شروع به پوشیدن لباس فرمش کرد
فلیکس:مسابقه والیبال هفته بعد هستش بین تیم دانشجو های سال دومی مدرسه دونگچئون بوسان و ما
اولیویا: من میرم طبقه پایین پیش مامان زود بیا صبحانه بخور.
فلیکس:باشه،برو منم میام.
بعد از حاضر شدن به طبقه پایین رفتم..
فلیکس: لعنتی...دیرم شد.
مادر فلیکس:صبح بخیر پسرم، بیا صبحانه بخور.
فلیکس: ٱما صبح بخیر،امروز نمیتونم،ببخشید،دیرم شده
م/ف: حداقل یه لقمه...
فلیکس به سمت در رفت و شروع به پوشیدن کفش هاش کرد خیلی عجله داشت
فلیکس:نه ممنون گشنه نیستم...
گفت و بعد از خداحافظی کوتاهی خونه رو ترک کرد بیرون در ایستاد آهی کشید،حتما از مینیبوس جا مونده بود باید کل راه رو پیاده در میرفت
شروع به راه رفتن کرد اما با سرعت زیاد همانطور که راه میرفت افکارش درگیر جمعیت زیاد داخل مدرسه میشد
فلیکس:چ...چطوری قراره بین اونهمه آدم بازی کنم؟اگه..اگه من رو مسخره کنن چی؟
با رسیدن به مدرسه از افکارش بیرون اومد به سمت ورودی مدرسه راه افتاد ولی با ضربه خوردن به شونه اش کمی به جلو هم شد جوری که انگار داشت میافتاد،سریع تعادل خودش رو به دست آورد و به پشت سرش نگاه کرد.
فلیکس:کی بو...
با دیدن هیونجین خشکش زد انگار نمکی بر روی زخم های پاشیده بودند
هیونجین:از سر راهم برو کنار دست و پاچلفتی...
فلیکس سریع کنار کشید و دور شدن هیونجین رو با حسرت تماشا کرد،نیدونست که تمام این رفتار های سرد و دردناک تقصیر خودشه و حق اعتراض نداشت.چون میدونستم که لایق تمام این هاست.
.
.
.
خب اینم از پارت اول فن فیک هیونلیکس...امیدوارم خوشتون بیاد🧑🦯
۲.۰k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.