چند پارتی تهیونگ پارت 5
_تهیونگ میگم.
+جانم؟
_مامانم میگه که تنهایی تو رو بیارم پیش خودمون میگ تو هم مث پسر نداشتشی.
+بگو مامانت لطف دارن اما اگ بیام مزاحم جمع خونوادگیتون میشم پس بهتره همین جا بمونم. با تور اومدم که تنها نیستم.
_ن بابا چ مزاحمتی مامانم خیلی دلش میخواد باهات اشنا بشه.
+باش
رفتیم پیش مامانمینا اونا کنار دریاچه نشسته بودن رفتیم پیششون.
~خب به به پسر گل. چه عجب.
+مرسی خاله جون بابا عجب نداره که من از اول این سفر مزاحمتونم.
~بخدا ناراحت میشم اینجوری بگی.
*پسرم یه ذره از خودت بگو.
+خب والا من رئیس شرکت طراحی و دوخت دوز لباس هستم.
*خب چه عالی. پدر و مادرت چی؟ چرا با اونا نیومدی؟
+پدر و مادر بنده بوسان هستن و خودشون میخواستن برن پاریس اما من ترجیح دادم بیام اینجا.
*خب به به.
+اره دیگ خلاصه همین.
٪اجی یه لحظه میای؟(از اونور داد زد)
_اره اومدم.
تهیونگ نشست با مامانمینا صحبت کرد و من رفتم پیش اجیم و سونگ.
_بله اجی بگو
٪با این پسره رفیق شدی ن؟
_اره خب پسر خوبیه.
٪اوهوم حالا بیا از من و سونگ عکس بگیر.
_باش. لبخند بزن.
چند تا عکس گرفتم و مامانم گف از من و بایات بگیر از اونا هم گرفتم و میخواستیم عکس خانوادگی بگیریم که مامانم گف.
~تهیونگ پسرم تو هم بیا تو عکس
+ن من ازتون میگیرم چون شما خانواده اید و من مزاحم عکستون میشم.
~ببین دوباره این شکلی گفتی بخدا ناراحت میشم.
+چشم.
دیگ دادیم یکی از دوستامون ازمون عکس گرفت و یه ذره اونجا موندیم و من کتاب در اوردم خوندم و چن تا عکس تهیونگ ازم گرفت و میخواست عکس اخر رو بگیره که گفتم.
_دیگ این اخرین عکسه ها خسته شدم هی منو اینور اونور میکشونی (خنده)
+وایسا بینم هنو مونده.
_ن دیگ.
+باش. فقط میگم...
_بله؟
+تو تاحالا دوستی داشتی؟
_من تو زندگیم هیچ دوستی ندارم و همیشه از جمع فاصله میگیرم چون میترسم. خب یه ادم درونگرام ولی ظاهرم اینجوری نمیگه
+اها منم دقیقا مث توعم هیچ دوستی تا حالا تو زندگیم نداشتم. پس میگم میای با هم دوس بشیم؟
_امممم؟ اره خب.
+میتونم شمارتو داشته باشم؟
_البته.
+میگی؟
_....... بیا تموم شد.
+اها ممنون
دیگ شمارشو گرفتم و.....
+جانم؟
_مامانم میگه که تنهایی تو رو بیارم پیش خودمون میگ تو هم مث پسر نداشتشی.
+بگو مامانت لطف دارن اما اگ بیام مزاحم جمع خونوادگیتون میشم پس بهتره همین جا بمونم. با تور اومدم که تنها نیستم.
_ن بابا چ مزاحمتی مامانم خیلی دلش میخواد باهات اشنا بشه.
+باش
رفتیم پیش مامانمینا اونا کنار دریاچه نشسته بودن رفتیم پیششون.
~خب به به پسر گل. چه عجب.
+مرسی خاله جون بابا عجب نداره که من از اول این سفر مزاحمتونم.
~بخدا ناراحت میشم اینجوری بگی.
*پسرم یه ذره از خودت بگو.
+خب والا من رئیس شرکت طراحی و دوخت دوز لباس هستم.
*خب چه عالی. پدر و مادرت چی؟ چرا با اونا نیومدی؟
+پدر و مادر بنده بوسان هستن و خودشون میخواستن برن پاریس اما من ترجیح دادم بیام اینجا.
*خب به به.
+اره دیگ خلاصه همین.
٪اجی یه لحظه میای؟(از اونور داد زد)
_اره اومدم.
تهیونگ نشست با مامانمینا صحبت کرد و من رفتم پیش اجیم و سونگ.
_بله اجی بگو
٪با این پسره رفیق شدی ن؟
_اره خب پسر خوبیه.
٪اوهوم حالا بیا از من و سونگ عکس بگیر.
_باش. لبخند بزن.
چند تا عکس گرفتم و مامانم گف از من و بایات بگیر از اونا هم گرفتم و میخواستیم عکس خانوادگی بگیریم که مامانم گف.
~تهیونگ پسرم تو هم بیا تو عکس
+ن من ازتون میگیرم چون شما خانواده اید و من مزاحم عکستون میشم.
~ببین دوباره این شکلی گفتی بخدا ناراحت میشم.
+چشم.
دیگ دادیم یکی از دوستامون ازمون عکس گرفت و یه ذره اونجا موندیم و من کتاب در اوردم خوندم و چن تا عکس تهیونگ ازم گرفت و میخواست عکس اخر رو بگیره که گفتم.
_دیگ این اخرین عکسه ها خسته شدم هی منو اینور اونور میکشونی (خنده)
+وایسا بینم هنو مونده.
_ن دیگ.
+باش. فقط میگم...
_بله؟
+تو تاحالا دوستی داشتی؟
_من تو زندگیم هیچ دوستی ندارم و همیشه از جمع فاصله میگیرم چون میترسم. خب یه ادم درونگرام ولی ظاهرم اینجوری نمیگه
+اها منم دقیقا مث توعم هیچ دوستی تا حالا تو زندگیم نداشتم. پس میگم میای با هم دوس بشیم؟
_امممم؟ اره خب.
+میتونم شمارتو داشته باشم؟
_البته.
+میگی؟
_....... بیا تموم شد.
+اها ممنون
دیگ شمارشو گرفتم و.....
۲.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.