گس لایتر / پارت ۴۸
از زبان نویسنده:
بعد از تماس بایول... جونگکوک لبخند محوی از سر رضایت زد... ایل دونگ کنار جونگکوک سر پا ایستاده بود... جونگکوک به صندلی تکیه داده بود و غرق افکارش بود... به روبرو خیره بود... ایل دونگ پرسید:
-چی شنیدی که باعث سرخوشیت شد؟
جونگکوک: میدونی چیه... فکرشم نمیکردم اینقدر راحت مسیر برام هموار بشه
-منظورت چیه؟
جونگکوک: فک میکردم زحمت زیادی باید بکشم... ولی تا این مرحله نیازی نیست... از الان به بعدشم خوب بلدم چجوری پیش برم
-من که از حرفات سر در نمیارم... بد نیست به منم توضیح بدی
جونگکوک: میفهمی!
-همیشه همینو میگی...
شب...در منزل ایم داجونگ...
اهل خانواده دور هم جمع بودن...
یون ها و هیونو...
نابی و داجونگ...
جونگکوک و بایول...
توی اتاق نشیمن نشسته بودن... هیونو عصبانی بود از اینکه داجونگ پای جونگکوک رو به این کار باز کرده... اما از طرفی ته دلش اطمینان داشت که جونگکوک از پس این کار برنمیاد... برای همین با حفظ ظاهر و چهره ای مطمئن روبروی جونگکوک نشسته بود... یون ها اما به اندازه ی هیونو به قضیه خوشبین نبود... برای همین در سکوت کامل فرو رفته بود و گوشه ی چشمش به هیونو بود و از این ژست مصمم هیونو عصبی میشد...
نابی به داجونگ تکیه داده بود و از گوش دادن به صحبت همسرش با خانواده لذت میبرد...
در این بین... این بایول بود که هر لحظه قند توی دلش آب میشد... و به جونگکوک اطمینان کامل داشت... یقین داشت که جونگکوک اونقدر باهوش و با درایت هست که توانایی براومدن از پس این کار رو داره... برخلاف چیزی که دیگران فکر میکردن...
جونگکوک داشت به حرفای ایم داجونگ گوش میکرد که در مورد شرکت براش توضیح میداد...جونگکوک تمام مدت فقط به دقت گوش میکرد... کلمه ای نگفته بود... باید خیلی چیزا رو میفهمید تا با آمادگی به اون مذاکره میرفت... داجونگ بعد از پایان توضیحات مفصلی که داد رو به جونگکوک کرد و پرسید: خب... هرچی که لازم بود رو بهت توضیح دادم و مدارکش رو هم بهت نشون دادم... بنظرت میتونی برای اون جلسه ی مهم راهی پیدا کنی ؟
جونگکوک از اول تا آخر صحبتای داجونگ یک جور نشسته بود و حالتش تغییر نکرده بود... بعد از سوالی که داجونگ پرسید طرز نشستنشو تغییر داد و کمی به جلو مایل شد... و گفت:
-بله...اما اگر اجازه بدین تا وقتی به اون مذاکره نرفتم نگم که چه فکری دارم...
بعد از این حرف جونگکوک، هیونو لب به کلام وا کرد و گفت: یعنی حتی نمیخوای به ما بگی که چطوری قراره قانعشون کنی؟ چجوری انقدر به خودت مطمئن هستی؟
- نگران نباش هیونوی عزیز...
قرار نیست پیشنهادی بهشون بدم که به ضرر شما باشه... ولی من روش خودمو دارم...
شما به هرحال تا به من اعتماد نکنین که من نمیتونم کاری بکنم...
بعد از تماس بایول... جونگکوک لبخند محوی از سر رضایت زد... ایل دونگ کنار جونگکوک سر پا ایستاده بود... جونگکوک به صندلی تکیه داده بود و غرق افکارش بود... به روبرو خیره بود... ایل دونگ پرسید:
-چی شنیدی که باعث سرخوشیت شد؟
جونگکوک: میدونی چیه... فکرشم نمیکردم اینقدر راحت مسیر برام هموار بشه
-منظورت چیه؟
جونگکوک: فک میکردم زحمت زیادی باید بکشم... ولی تا این مرحله نیازی نیست... از الان به بعدشم خوب بلدم چجوری پیش برم
-من که از حرفات سر در نمیارم... بد نیست به منم توضیح بدی
جونگکوک: میفهمی!
-همیشه همینو میگی...
شب...در منزل ایم داجونگ...
اهل خانواده دور هم جمع بودن...
یون ها و هیونو...
نابی و داجونگ...
جونگکوک و بایول...
توی اتاق نشیمن نشسته بودن... هیونو عصبانی بود از اینکه داجونگ پای جونگکوک رو به این کار باز کرده... اما از طرفی ته دلش اطمینان داشت که جونگکوک از پس این کار برنمیاد... برای همین با حفظ ظاهر و چهره ای مطمئن روبروی جونگکوک نشسته بود... یون ها اما به اندازه ی هیونو به قضیه خوشبین نبود... برای همین در سکوت کامل فرو رفته بود و گوشه ی چشمش به هیونو بود و از این ژست مصمم هیونو عصبی میشد...
نابی به داجونگ تکیه داده بود و از گوش دادن به صحبت همسرش با خانواده لذت میبرد...
در این بین... این بایول بود که هر لحظه قند توی دلش آب میشد... و به جونگکوک اطمینان کامل داشت... یقین داشت که جونگکوک اونقدر باهوش و با درایت هست که توانایی براومدن از پس این کار رو داره... برخلاف چیزی که دیگران فکر میکردن...
جونگکوک داشت به حرفای ایم داجونگ گوش میکرد که در مورد شرکت براش توضیح میداد...جونگکوک تمام مدت فقط به دقت گوش میکرد... کلمه ای نگفته بود... باید خیلی چیزا رو میفهمید تا با آمادگی به اون مذاکره میرفت... داجونگ بعد از پایان توضیحات مفصلی که داد رو به جونگکوک کرد و پرسید: خب... هرچی که لازم بود رو بهت توضیح دادم و مدارکش رو هم بهت نشون دادم... بنظرت میتونی برای اون جلسه ی مهم راهی پیدا کنی ؟
جونگکوک از اول تا آخر صحبتای داجونگ یک جور نشسته بود و حالتش تغییر نکرده بود... بعد از سوالی که داجونگ پرسید طرز نشستنشو تغییر داد و کمی به جلو مایل شد... و گفت:
-بله...اما اگر اجازه بدین تا وقتی به اون مذاکره نرفتم نگم که چه فکری دارم...
بعد از این حرف جونگکوک، هیونو لب به کلام وا کرد و گفت: یعنی حتی نمیخوای به ما بگی که چطوری قراره قانعشون کنی؟ چجوری انقدر به خودت مطمئن هستی؟
- نگران نباش هیونوی عزیز...
قرار نیست پیشنهادی بهشون بدم که به ضرر شما باشه... ولی من روش خودمو دارم...
شما به هرحال تا به من اعتماد نکنین که من نمیتونم کاری بکنم...
۱۳.۸k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.