عشق پوسیده. پارت 6
تهیونگ مات و مبهوت به حجم حماقت های من فکر می کرد.
تهیونگ: فقط فرار کن ،از دست این روانی فرار کن.این همین اول بسم الله این همه بلا سرت آورده، خدا می دونه بعدش چی میشه.اون اصلا حق نداره روت دست بلند کنه ،این برخلاف اخلاقه .
گفتم: ولی من نمی خوام فرار کنم .
حتی اگر بخوامم اینقدر عاشقشم که دنیا بدون اون برام مثل جهنمه .
اون فوق العاده است. فقط باید کمکش کنم حسودیش رو کنترل کنه .
تهیونگ: این حماقته به تمام معناست .
اگر سگ رو تربیت کنی آدم میشه ؟
(جیمین خودمون عالیه ،دیگه تو فیک اینجوریه جدی نگیرین بی زحمت)
هر دومون نمی دونستیم چیکار کنیم .
من نه می تونستم با این وضع با جیمین بمونم نه می تونستم ولش کنم.
گفتم: تهیونگ بیا یه کاری کنیم من تا یه مدت دیگه پیشش می مونم اگر همینطوری موند هرجوری شده خودم رو از این ماجرا می کشم بیرون.
تهیونگ: فکر کنم در حال حاضر این بهترین کاره
چند ماه بعد:
فکر کنم کم کم به خاطر ضربه های زیاد دارم قدرت تکمم رو از دست می دم.
دیگه درد رو حس نمی کنم .
روز ها تبدیل به یه روتین تکراری شده .
بیدار می شم
به زخم هام کرم و دارو می زنم.
می رم سر کار
تلاش می کنم با هیچکس ارتباط برقرار نکنم.
اون انگار همه جا هست. ( جیمین)
همش زیر نظرم داره.
همچین داره همش بدتر میشه.
ولی دیگه دارم تو تحمل کردن پیشرفت می کنم.
می رم خونه و جیمین به خاطر شک هاش کتکم میزنه.
گاهی وقتا انگشتام رو می شکنه
گاهی بشقاب و لیوان ها رو تو سرم خورد می کنه .
گاهی چاقو رو تو دست و پاهام فرو می کنه .
حتی اگر دیگه کارش از عصبانیت و تنبیه من نباشه از سرگرمیه
بعدشم با تمام شرایطم باید براش یه دوست دختر عالی و مهربون باشم.
اینقدر دوسش دارم که می تونم برای داشتنش تمام دردای دنیا رو تحمل کنم .
می دونم این عشق نیست ولی شجاعت تموم کردنش رو دیگه ندارم
وقتی میبینمش چشمام پر از اکلیل میشه ولی دودقیقه بعدش چشمام پر از خونه.
ولی همچی زمینی جالب میشه که جیمین می خوابه .
قبل خواب دست و پاهام رو با زنجیر می بنده و یه قلاده ی سگ بهم می بنده
ولی دیگه بلدم بازشون کنم
یواشکی می رم پیش تهیونگ ،منو اون دیگه دوستای صمیمی شدیم یا بهتر بگم دکتر مخفیانه ی من .
اون زخمام رو می بنده.
و باهم حرف می زنیم .
اون قدرت ادامه دادن رو بهم میده .
قدرت زنده موندن .
حرف هاش خون رفته ی بدنم رو برمی گردونه
هر شب تلاشش رو می کنه که کمکم کنه کمتر آسیب ببینم .
خیلی تلاش کرد کمکم کنه جدا شم ،ولی هر سری شجاعتش رو نداشتم.
حداقل کمکم می کنه با یه عشق دروغین دردام رو بپوشونم.
نمی دونم درسته یا نه ولی کارش نجاتم می داد.
یه شب
جیمین به خاطر این که سر کار همکارم نامجون یه مدت نیم ساعت توی یه اتاق تنها گیر کرده بودیم .خیلی خیلی عصبانی شد و .......
تهیونگ: فقط فرار کن ،از دست این روانی فرار کن.این همین اول بسم الله این همه بلا سرت آورده، خدا می دونه بعدش چی میشه.اون اصلا حق نداره روت دست بلند کنه ،این برخلاف اخلاقه .
گفتم: ولی من نمی خوام فرار کنم .
حتی اگر بخوامم اینقدر عاشقشم که دنیا بدون اون برام مثل جهنمه .
اون فوق العاده است. فقط باید کمکش کنم حسودیش رو کنترل کنه .
تهیونگ: این حماقته به تمام معناست .
اگر سگ رو تربیت کنی آدم میشه ؟
(جیمین خودمون عالیه ،دیگه تو فیک اینجوریه جدی نگیرین بی زحمت)
هر دومون نمی دونستیم چیکار کنیم .
من نه می تونستم با این وضع با جیمین بمونم نه می تونستم ولش کنم.
گفتم: تهیونگ بیا یه کاری کنیم من تا یه مدت دیگه پیشش می مونم اگر همینطوری موند هرجوری شده خودم رو از این ماجرا می کشم بیرون.
تهیونگ: فکر کنم در حال حاضر این بهترین کاره
چند ماه بعد:
فکر کنم کم کم به خاطر ضربه های زیاد دارم قدرت تکمم رو از دست می دم.
دیگه درد رو حس نمی کنم .
روز ها تبدیل به یه روتین تکراری شده .
بیدار می شم
به زخم هام کرم و دارو می زنم.
می رم سر کار
تلاش می کنم با هیچکس ارتباط برقرار نکنم.
اون انگار همه جا هست. ( جیمین)
همش زیر نظرم داره.
همچین داره همش بدتر میشه.
ولی دیگه دارم تو تحمل کردن پیشرفت می کنم.
می رم خونه و جیمین به خاطر شک هاش کتکم میزنه.
گاهی وقتا انگشتام رو می شکنه
گاهی بشقاب و لیوان ها رو تو سرم خورد می کنه .
گاهی چاقو رو تو دست و پاهام فرو می کنه .
حتی اگر دیگه کارش از عصبانیت و تنبیه من نباشه از سرگرمیه
بعدشم با تمام شرایطم باید براش یه دوست دختر عالی و مهربون باشم.
اینقدر دوسش دارم که می تونم برای داشتنش تمام دردای دنیا رو تحمل کنم .
می دونم این عشق نیست ولی شجاعت تموم کردنش رو دیگه ندارم
وقتی میبینمش چشمام پر از اکلیل میشه ولی دودقیقه بعدش چشمام پر از خونه.
ولی همچی زمینی جالب میشه که جیمین می خوابه .
قبل خواب دست و پاهام رو با زنجیر می بنده و یه قلاده ی سگ بهم می بنده
ولی دیگه بلدم بازشون کنم
یواشکی می رم پیش تهیونگ ،منو اون دیگه دوستای صمیمی شدیم یا بهتر بگم دکتر مخفیانه ی من .
اون زخمام رو می بنده.
و باهم حرف می زنیم .
اون قدرت ادامه دادن رو بهم میده .
قدرت زنده موندن .
حرف هاش خون رفته ی بدنم رو برمی گردونه
هر شب تلاشش رو می کنه که کمکم کنه کمتر آسیب ببینم .
خیلی تلاش کرد کمکم کنه جدا شم ،ولی هر سری شجاعتش رو نداشتم.
حداقل کمکم می کنه با یه عشق دروغین دردام رو بپوشونم.
نمی دونم درسته یا نه ولی کارش نجاتم می داد.
یه شب
جیمین به خاطر این که سر کار همکارم نامجون یه مدت نیم ساعت توی یه اتاق تنها گیر کرده بودیم .خیلی خیلی عصبانی شد و .......
۲۷.۷k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.