short story 3
مظلومش، دل جیمین رو کمی نرم کنه:
_آ...آقای پارک...متاسفم...چیزایی که میخواستین توی اون فایلا باشن...هنوز کامل نیستن...یعنی...از اولم کامل نبودن! من همه جا گشتم...ولی...نبودن...
اخم های جیمین کمی درهم رفتن:
_یعنی چی نیستن؟ همین ماه پیش خودت همه رو بایگانی کردی!
اشک توی چشم های کیم جمع شد. توی خودش رفت و با صدایی که میلرزید جواب داد:
_م...میدونم! اما...اما...
دخترک که دیگه از این مظلوم نمایی های الکی منشی به ستوه اومده بود، دست هاش رو روی میز کوبید و همزمان که بلند میشد با تن صدای نسبتا بلندی گفت:
_بسه دیگه!
جیمین که تا اون موقع منتظر توضیح کیم بود، با اون صدای مهیب نگاه متعجبش رو به دختر داد. سابقه نداشت اون اینطور توی بحثی که ازش سردرنمیاره خصوصا بحثی مربوط به کار اون دخالت کنه!
کیم هم حالا با تعجب به اون دختر بیست ساله که مثل یه شیر جلوش غرش میکرد، چشم دوخته بود. دختر از پشت اون میز بزرگ بیرون اومد. قدم های محکمش رو به سمت کیم برداشت و گفت:
_تا کی میخوای این بازیات رو ادامه بدی؟ خسته نشدی از این همه مظلوم نمایی الکی؟ بابا اگه میخواستت که تا الان کرده بودت حامله هم بودی!!! برو پی کارت دیگه!
کیم بر خلاف مظلوم نمایی چند دقیقه قبلش، اخم کرد و با لحن تندی همراه عشوه همیشگیش گفت:
_ببخشید!؟ منظورت رو نمیفهمم!!
دختر پوزخند زد:
_نمیفهمی؟ الان برات میگم!
جلوش ایستاد. یقه پیرهن سفید و رسمیش رو گرفت و جلو کشیدش. سر تا پاش رو برانداز کرد و بعد نگاه وحشیش رو به نگاه حرصی کیم داد و توی صورتش غرید:
_اول از همه! این لباس کار بیش از حد بازت! دامنت ده سانت از چیزی که باید کوتاه تره و مدام سعی داری باهاش پایین تنت رو برای بقیه مخصوصا جیمین به نمایش بذاری! دوم، آرایش غلیظت که فقط روی صورت استریپرا میشه دید و سوم لحن پر عشوت که...مسلما مردا رو جذب و حال زنا رو بهم میزنه! پس...بکش کنار و درست زندگیت رو بکن تا خودم برات درستش نکردم خانم کیم!!!
و جمله های آخرش رو با تحکم ادا کرد.
کیم با شنیدن این حرف ها که درواقع راست هم بودن، چین بیشتری بین ابروهاش انداخت. به هر حال...حقیقت خیلی وقت ها تلخه، مخصوصا وقتی به ضررمون باشه، مگه نه!؟ اون موقع هم همینطور بود! اون دختر داشت حقیقت رو به روش میزد اما نمیتونست قبولش کنه، چون اصلا دلش نمیخواست پیش جیمین یه هرزه به نظر بیاد و آبروش بره! هر چند این ها از همون روز اولی که کارش رو شروع کرده بود، اتفاق افتاده بودن و نمیدونست که جیمین فقط بهش لطف کرده که گذاشته اون اونجا مشغول باشه!
و نمیدونست قراره با حرف هایی که میخواد بزنه، خودش این لطف رو دو دستی زیر زمین چال میکنه و عصبانیت مدفون جیمین رو بیرون میکشه! وگرنه هیچوقت هیچوقت دهنش رو برای گفتن اون حرف ها باز نمیکرد!
سینی رو با ناخن های کار شدش چنگ زد و در حالی که هنوز دست از عشوه گری هاش برنمیداشت، گفت:
_آره اصلا بر فرض که اینطور باشه! به تو چه ربطی داره؟ دلم میخواد دامن کوتاه بپوشم و عشوه بریزم! ربطش به تو چیه؟ دلم میخواد صد قلم آرایش کنم چون میتونم!!! تو چیکاره ای!؟ اصلا دلم میخواد که یه نفر رو اغوا کنم! به تو چه؟ اون که فقط پِدَ...
حرفش با سیلی محکمی که روی گونش فرود اومد، نصفه موند! همزمان هین کوچیکی کشید و سرش به سمت ضربه چرخید و گوشش به معنی واقعی، سوت کشید!
تنها صدایی که توی اتاق شنیده میشد، صدای نفس های سنگین و عصبی اون دختر بود. خب البته هیچ جای حرف هاش چیزی نبودن که اون رو عصبی کنن، به جز قسمت آخرش!
قطعا به اون ربطی نداشت که اون منشی میخواد چجور لباس بپوشه، چجور حرف بزنه و چجور به نظر برسه! اون میتونست هرجور که دلش میخواست باشه اما نه تا وقتی که قصدش فقط زدن مخ معشوقش بود!
کیم اجازه نداشت با این وقاحت بگه دلش میخواد معشوقه اون رو ازش بدزده!!! اون هم وقتی که اون بود که تموم این مدت کنار جیمین بود!
حرف های آخرش واقعا دلش رو سوزونده بودن!
اون همچنین میخواست واقعیت پدر و دختر خونده بودن اون دو نفر رو به رخش بکشه و این دردناک ترین و تلخ ترین حقیقت زندگی اون دو نفر بود!
برای چی اون باید پدر خوندم باشه!؟ چرا اون!؟ کاش هیچوقت پات رو توی اون بهزیستی نمیذاشتی! کاش من اون روز پشت اون درخت نمی نشستم! کاش باهات حرف نمیزدم! کاش هیچوقت به فرزند خوندگی نمیگرفتیم! کاش جور دیگه ای با هم آشنا میشدیم!
این ها، چیز هایی بودن که بعد از دوباره و دوباره یادآوری شدن حسش با دیدن جیمین، به خودش میگفت! و همینطور مواقعی مثل این!
_آ...آقای پارک...متاسفم...چیزایی که میخواستین توی اون فایلا باشن...هنوز کامل نیستن...یعنی...از اولم کامل نبودن! من همه جا گشتم...ولی...نبودن...
اخم های جیمین کمی درهم رفتن:
_یعنی چی نیستن؟ همین ماه پیش خودت همه رو بایگانی کردی!
اشک توی چشم های کیم جمع شد. توی خودش رفت و با صدایی که میلرزید جواب داد:
_م...میدونم! اما...اما...
دخترک که دیگه از این مظلوم نمایی های الکی منشی به ستوه اومده بود، دست هاش رو روی میز کوبید و همزمان که بلند میشد با تن صدای نسبتا بلندی گفت:
_بسه دیگه!
جیمین که تا اون موقع منتظر توضیح کیم بود، با اون صدای مهیب نگاه متعجبش رو به دختر داد. سابقه نداشت اون اینطور توی بحثی که ازش سردرنمیاره خصوصا بحثی مربوط به کار اون دخالت کنه!
کیم هم حالا با تعجب به اون دختر بیست ساله که مثل یه شیر جلوش غرش میکرد، چشم دوخته بود. دختر از پشت اون میز بزرگ بیرون اومد. قدم های محکمش رو به سمت کیم برداشت و گفت:
_تا کی میخوای این بازیات رو ادامه بدی؟ خسته نشدی از این همه مظلوم نمایی الکی؟ بابا اگه میخواستت که تا الان کرده بودت حامله هم بودی!!! برو پی کارت دیگه!
کیم بر خلاف مظلوم نمایی چند دقیقه قبلش، اخم کرد و با لحن تندی همراه عشوه همیشگیش گفت:
_ببخشید!؟ منظورت رو نمیفهمم!!
دختر پوزخند زد:
_نمیفهمی؟ الان برات میگم!
جلوش ایستاد. یقه پیرهن سفید و رسمیش رو گرفت و جلو کشیدش. سر تا پاش رو برانداز کرد و بعد نگاه وحشیش رو به نگاه حرصی کیم داد و توی صورتش غرید:
_اول از همه! این لباس کار بیش از حد بازت! دامنت ده سانت از چیزی که باید کوتاه تره و مدام سعی داری باهاش پایین تنت رو برای بقیه مخصوصا جیمین به نمایش بذاری! دوم، آرایش غلیظت که فقط روی صورت استریپرا میشه دید و سوم لحن پر عشوت که...مسلما مردا رو جذب و حال زنا رو بهم میزنه! پس...بکش کنار و درست زندگیت رو بکن تا خودم برات درستش نکردم خانم کیم!!!
و جمله های آخرش رو با تحکم ادا کرد.
کیم با شنیدن این حرف ها که درواقع راست هم بودن، چین بیشتری بین ابروهاش انداخت. به هر حال...حقیقت خیلی وقت ها تلخه، مخصوصا وقتی به ضررمون باشه، مگه نه!؟ اون موقع هم همینطور بود! اون دختر داشت حقیقت رو به روش میزد اما نمیتونست قبولش کنه، چون اصلا دلش نمیخواست پیش جیمین یه هرزه به نظر بیاد و آبروش بره! هر چند این ها از همون روز اولی که کارش رو شروع کرده بود، اتفاق افتاده بودن و نمیدونست که جیمین فقط بهش لطف کرده که گذاشته اون اونجا مشغول باشه!
و نمیدونست قراره با حرف هایی که میخواد بزنه، خودش این لطف رو دو دستی زیر زمین چال میکنه و عصبانیت مدفون جیمین رو بیرون میکشه! وگرنه هیچوقت هیچوقت دهنش رو برای گفتن اون حرف ها باز نمیکرد!
سینی رو با ناخن های کار شدش چنگ زد و در حالی که هنوز دست از عشوه گری هاش برنمیداشت، گفت:
_آره اصلا بر فرض که اینطور باشه! به تو چه ربطی داره؟ دلم میخواد دامن کوتاه بپوشم و عشوه بریزم! ربطش به تو چیه؟ دلم میخواد صد قلم آرایش کنم چون میتونم!!! تو چیکاره ای!؟ اصلا دلم میخواد که یه نفر رو اغوا کنم! به تو چه؟ اون که فقط پِدَ...
حرفش با سیلی محکمی که روی گونش فرود اومد، نصفه موند! همزمان هین کوچیکی کشید و سرش به سمت ضربه چرخید و گوشش به معنی واقعی، سوت کشید!
تنها صدایی که توی اتاق شنیده میشد، صدای نفس های سنگین و عصبی اون دختر بود. خب البته هیچ جای حرف هاش چیزی نبودن که اون رو عصبی کنن، به جز قسمت آخرش!
قطعا به اون ربطی نداشت که اون منشی میخواد چجور لباس بپوشه، چجور حرف بزنه و چجور به نظر برسه! اون میتونست هرجور که دلش میخواست باشه اما نه تا وقتی که قصدش فقط زدن مخ معشوقش بود!
کیم اجازه نداشت با این وقاحت بگه دلش میخواد معشوقه اون رو ازش بدزده!!! اون هم وقتی که اون بود که تموم این مدت کنار جیمین بود!
حرف های آخرش واقعا دلش رو سوزونده بودن!
اون همچنین میخواست واقعیت پدر و دختر خونده بودن اون دو نفر رو به رخش بکشه و این دردناک ترین و تلخ ترین حقیقت زندگی اون دو نفر بود!
برای چی اون باید پدر خوندم باشه!؟ چرا اون!؟ کاش هیچوقت پات رو توی اون بهزیستی نمیذاشتی! کاش من اون روز پشت اون درخت نمی نشستم! کاش باهات حرف نمیزدم! کاش هیچوقت به فرزند خوندگی نمیگرفتیم! کاش جور دیگه ای با هم آشنا میشدیم!
این ها، چیز هایی بودن که بعد از دوباره و دوباره یادآوری شدن حسش با دیدن جیمین، به خودش میگفت! و همینطور مواقعی مثل این!
۳۲.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.