گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهان گرفتن آموخت
گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهان گرفتن آموخت
شب ها بر گاهواره من ، بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد ، تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم ، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
شد مکتب عمر و زندگی طی ، مائیم کنون به ثلث آخر
بگذشت زمان و ما ندیدیم ، یک روز ز روز پیش خوشتر
آنگاه که بود در دبستان ، روز خوش و روزگار دیگر
می گفت معلمم که بنویس
گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهان گرفتن آموخت
گویند که می نمود هر شب ، تا وقت سحر نظاره من
می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من
می کرد به وقت بی قراری ، با بوسه گرم چاره من
تا خواب به دیده ام نشیند شبها به گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
او داشت نهان به سینه خود ، تنها به جهان دلی که آزرد
خود راحت خویشتن فدا کرد ، در راحت من بسی جفا برد
یک شب به نوازشم در آغوش ، تا شهر غریب قصه ها برد
یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
در خلوت شام تیره من ، او بود و فروغ آشیانم
می داد ز شیر و شیره جان ، قوت من و قوت روانم
می ریخت سرشک غم ز دیده ، چون آب بر آتش روانم
تا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در پهنه آسمان هستی ، او بود یگانه کوکب من
لالایی و شور و نغمه هایش ، بودند حکایت شب من
آغوش محبتش بنا کرد ،در عالم عشق و مکتب من
با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
این عکس ظریف روی دیوار ، تصویر شباب و مستی اوست
وان چوب قشنگ گاهواره امروز عصای دستی اوست
از خویشتن به دیگران رسیدن ، کاری ز خدا پرستی اوست
شد پیر و مرا نمود برنا.
پس هستی من ز هستی اوست ، تا هستم و هست دارمش دوست.
شاعر : ایرج میرزا
روز مادر ب همه مامانا و همه مامانیای عزیز مبارک باد.
شب ها بر گاهواره من ، بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد ، تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم ، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
شد مکتب عمر و زندگی طی ، مائیم کنون به ثلث آخر
بگذشت زمان و ما ندیدیم ، یک روز ز روز پیش خوشتر
آنگاه که بود در دبستان ، روز خوش و روزگار دیگر
می گفت معلمم که بنویس
گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهان گرفتن آموخت
گویند که می نمود هر شب ، تا وقت سحر نظاره من
می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من
می کرد به وقت بی قراری ، با بوسه گرم چاره من
تا خواب به دیده ام نشیند شبها به گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
او داشت نهان به سینه خود ، تنها به جهان دلی که آزرد
خود راحت خویشتن فدا کرد ، در راحت من بسی جفا برد
یک شب به نوازشم در آغوش ، تا شهر غریب قصه ها برد
یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
در خلوت شام تیره من ، او بود و فروغ آشیانم
می داد ز شیر و شیره جان ، قوت من و قوت روانم
می ریخت سرشک غم ز دیده ، چون آب بر آتش روانم
تا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در پهنه آسمان هستی ، او بود یگانه کوکب من
لالایی و شور و نغمه هایش ، بودند حکایت شب من
آغوش محبتش بنا کرد ،در عالم عشق و مکتب من
با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
این عکس ظریف روی دیوار ، تصویر شباب و مستی اوست
وان چوب قشنگ گاهواره امروز عصای دستی اوست
از خویشتن به دیگران رسیدن ، کاری ز خدا پرستی اوست
شد پیر و مرا نمود برنا.
پس هستی من ز هستی اوست ، تا هستم و هست دارمش دوست.
شاعر : ایرج میرزا
روز مادر ب همه مامانا و همه مامانیای عزیز مبارک باد.
۳.۵k
۲۰ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.