رفتیم نشستیم شام خوردیم دور هم نشستیم حرف بزنیم
رفتیم نشستیم شام خوردیم دور هم نشستیم حرف بزنیم
دیانا: بریم کیش
ارسلان: نه
دیانا:چرا
نیکا: چون تولد دیانا بود میخواستیم به دیانا بگیم تولد پانیذ ساعت ده بیا خونه
هیچی نخر
بهش گفتم
دیانا: میخریم دیگه
ارسلان:اره
دیانا:اوکی
صبح بلد شدم موهامو شونه زدم رفتم بیرون ساعت 9 اومدم
درو باز کردم برقا خاموش بود روشن کردم
پانیذ نیکا امیر ممد: تولدت مبارک
ارسلان: تولدت مبارک دیانا
دیانا: واییی مرسییی ارسلاننن
دیانا: مرسی از همتون
دیانا: همون لحظه یک دفعه شکمم درد گرفت
پخش زمین شدم
ارسلان:دیانا چیشد
پانیذ:دیانااااا
نیکا:بسم الله الر رحمٰن الر رحیم چیشد دیانااا
دیانا:اییییییی اییییییی
ارسلان:بلد شو دیانا
پانیذ: نیکا بغلش کن ببرش تو ماشین الان ما میایم
نیکا: چرا مننن
پانیذ: اصلاً من می برمش
پانیذ: رفتیم بیمارستان
دکتر:استرس داری؟؟؟
دیانا:اره
دکتر:چرا
دیانا: هیچی آخه من شوهر دارم میره سرکار بدون اون نمیتونم زندگی کنم دارم
دکتر:الان شوهرت کجاس
ارسلان:منم
دکتر:چند روزی سرکار نرید
ارسلان:چشم چیزی شده
دکتر: خانوم تون بارداره و استرس داره برای شما و نباید استرس بخوره برا بچه خوب نی
ارسلان: باش
دکتر: بازم درد داشت بیارینش من دارو بدم
ارسلان: باش
ارسلان: دیانا بلد شد انگار سر گیجه داشت بردمش تو ماشین
نیکا:چیشد ارسلان
ارسلان:بریم تو ماشین میگم
نیکا:بگووووو ارسلان دق دادی منو
ارسلان:خیلی خب دیانا حاملس
نیکا: روز تولدش
ارسلان: نمیدونم دیگههه
این داستان ادامه دارد........
اینم رمان عصیصانم
دیانا: بریم کیش
ارسلان: نه
دیانا:چرا
نیکا: چون تولد دیانا بود میخواستیم به دیانا بگیم تولد پانیذ ساعت ده بیا خونه
هیچی نخر
بهش گفتم
دیانا: میخریم دیگه
ارسلان:اره
دیانا:اوکی
صبح بلد شدم موهامو شونه زدم رفتم بیرون ساعت 9 اومدم
درو باز کردم برقا خاموش بود روشن کردم
پانیذ نیکا امیر ممد: تولدت مبارک
ارسلان: تولدت مبارک دیانا
دیانا: واییی مرسییی ارسلاننن
دیانا: مرسی از همتون
دیانا: همون لحظه یک دفعه شکمم درد گرفت
پخش زمین شدم
ارسلان:دیانا چیشد
پانیذ:دیانااااا
نیکا:بسم الله الر رحمٰن الر رحیم چیشد دیانااا
دیانا:اییییییی اییییییی
ارسلان:بلد شو دیانا
پانیذ: نیکا بغلش کن ببرش تو ماشین الان ما میایم
نیکا: چرا مننن
پانیذ: اصلاً من می برمش
پانیذ: رفتیم بیمارستان
دکتر:استرس داری؟؟؟
دیانا:اره
دکتر:چرا
دیانا: هیچی آخه من شوهر دارم میره سرکار بدون اون نمیتونم زندگی کنم دارم
دکتر:الان شوهرت کجاس
ارسلان:منم
دکتر:چند روزی سرکار نرید
ارسلان:چشم چیزی شده
دکتر: خانوم تون بارداره و استرس داره برای شما و نباید استرس بخوره برا بچه خوب نی
ارسلان: باش
دکتر: بازم درد داشت بیارینش من دارو بدم
ارسلان: باش
ارسلان: دیانا بلد شد انگار سر گیجه داشت بردمش تو ماشین
نیکا:چیشد ارسلان
ارسلان:بریم تو ماشین میگم
نیکا:بگووووو ارسلان دق دادی منو
ارسلان:خیلی خب دیانا حاملس
نیکا: روز تولدش
ارسلان: نمیدونم دیگههه
این داستان ادامه دارد........
اینم رمان عصیصانم
۵.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.