از اونجایی که هشت روز دیگه مونده تا نوبت این ماهم برای صح
از اونجایی که هشت روز دیگه مونده تا نوبت این ماهم برای صحبت با مشاور برسه و من از شدت عذاب وجدان و نشخوار فکری دارم جامه میدرم، تصمیم گرفتم مثل همیشه درد دلام رو بیارم اینجا بلکه یه کوچولو آروم شم.
داستان از این قراره که دو ترم قبل سر امتحان فیزیولوژی وقتی رسیدم دانشگاه تقریبا همه نشسته بودن و از اونجایی که میخواستم به دوستام نزدیک باشم از خانوم چادری ای که بهترین لوک جلسه نشسته بود خواستم جا به جا شیم ایشون قبول نکردن منم اصرار کردم و یجورایی تو منگنه گذاشتمش بعد که دیدم به سختی با زمزمه ی خدا لعنتت کنه از صندلی بلند شد متوجه مشکلش شدم آخه پاهای کوتاهش (یجورایی معلولیت داشت)زیر چادر قایم کرده بود و نمیدونستم جابجا شدن براش سخته، اصلا شاید جلو پسرا خجالت کشیده😔🤦♀️ ولی همون لحظه به شدت پشیمون شدم و الان با فکر کردن بهش دلم میخواد زمین دهن باز کنه من رو درسته قورت بده. خیلی خیلی از دست خودم عصبانیم و قلبم تیر میکشه.
حیف هیچ وقت دیگه تو دانشگاه ندیم ازش دلجویی کنم.
داستان از این قراره که دو ترم قبل سر امتحان فیزیولوژی وقتی رسیدم دانشگاه تقریبا همه نشسته بودن و از اونجایی که میخواستم به دوستام نزدیک باشم از خانوم چادری ای که بهترین لوک جلسه نشسته بود خواستم جا به جا شیم ایشون قبول نکردن منم اصرار کردم و یجورایی تو منگنه گذاشتمش بعد که دیدم به سختی با زمزمه ی خدا لعنتت کنه از صندلی بلند شد متوجه مشکلش شدم آخه پاهای کوتاهش (یجورایی معلولیت داشت)زیر چادر قایم کرده بود و نمیدونستم جابجا شدن براش سخته، اصلا شاید جلو پسرا خجالت کشیده😔🤦♀️ ولی همون لحظه به شدت پشیمون شدم و الان با فکر کردن بهش دلم میخواد زمین دهن باز کنه من رو درسته قورت بده. خیلی خیلی از دست خودم عصبانیم و قلبم تیر میکشه.
حیف هیچ وقت دیگه تو دانشگاه ندیم ازش دلجویی کنم.
۱.۵k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.