رمان همنشین فرهیخته پارت ۴
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
چویا:: ببینم کیه داره در میزنه این وقت صبحی؟ اومدم اومدم،هنوز تا بازشدن کارگاه ۲ ساعت مونده که ( با خمیازه)
دازای:: سلاممچویا چخبرر
چویا:: دازای سان؟ با دوچرخه چرا اومدی؟ ببینم اتفاقی افتاده اومدی اینجا؟
دازای:: نه چه اتفاقی مگه بد میخوام به دوستم سر بزنم؟ دلم برایت تنگ شده بودد؟
چویا:: جانم؟ دازای سان خوبی؟
دازای:: انقدربهمنگو دازای سان،دازای بگو ما باهم دوستیم مگه نه؟
چویا:: آ...آر..آرهه ما دوستیم( با خوشحالی)
چرا داخل نمیای ؟ تا لباسامو عوض کنم یک خورده طول میکشه
دازای:: باشه:) روی تخت چویا دراز کشیدن لباس سفید رنگی را رویتخت انداخته بود،خودش رفته بود تا برایم چای بیاورد.
لباسش را وقتی در دستانم گرفتم،حس آشنایی بهم دست داد،لباس لطیف و ظریفی بود برای یک مردبویخیلی خوبیم میداد.
نمیدونم اماچویا خیلی شبیه دخترا بودش همه چیش و همین باعث شده بود که خیلی ازش خوشم بیاد.
چویا:: دازای دازای،خوابت که نبرده برایت چایی آوردم.
راوی:: دازای از شدت خستگی بر روی تخت چویا افتاده بود وخوابش برده بود. آخر تمام شب مشغول نوشتن داستانی با ایده ای نو بود.
چویا:: ای بابا صبح به این زودی اومدی منو از خواب بیدارکردیخودت گرفتی خوابیدی؟
لباسم دستت چیکار می کنه؟ میشه مچاله اش نکنی هی! دازای بیدار شو! چاییت یخ میزنه
دازای:: صدای غر غر های چویا را می شنیدم ولی از شدت خستگی نمیتوانستم چشمامو باز کنم
آروم اومد سمتم که لباسش را از بغلم بیرون بیاره
دستشو به آرامی گرفتم،سرد سرد بود.
محکم به سمت خودم کشیدمش و بهش گفتم::
باشه حالا آروم باش،یکمی اینجا استراحت کن تا بعد باهم بریم کارگاه تو باعث شدی یک ایده ی خوب برایم نوشته ام به ذهنم برسم امروز اولین نفر میخوام بدم تو بخونیش:)
بعدم یکجای خیلی خوب ببرمت.
چویا:: رفتم نزدیک دازای تا لباسم را که محکم تو بغلش گرفته بود و داشت مچاله می کرد را پس بگیرم.
وقتی که لباس را گرفتم،ناگهان دستم را کشید و افتادم در بغلش
محکم از پشت گرفته بودم،با نفش گرمش از پشت گردنم زمزمه می کرد رمان جدیدی نوشتم و میخوام تو اولین نفر بخونیش!
من خیلی ذوق زده بودم و خیلی خجالت زده
هوا در نیوزلند معمولا سرد بود وخونه ی من گرما دهی خوبی نداشت اما با وجود دازای و آغوش گرمش با اون پالتوی ضخیم حس راحتی و امنیت می کردم.
احساس میکردم بالاخره بعد از مامان و بابا حالا یک پشتوانه ای تو زندگیم دارم یک خانواده ی جدید!
چویا:: ببینم کیه داره در میزنه این وقت صبحی؟ اومدم اومدم،هنوز تا بازشدن کارگاه ۲ ساعت مونده که ( با خمیازه)
دازای:: سلاممچویا چخبرر
چویا:: دازای سان؟ با دوچرخه چرا اومدی؟ ببینم اتفاقی افتاده اومدی اینجا؟
دازای:: نه چه اتفاقی مگه بد میخوام به دوستم سر بزنم؟ دلم برایت تنگ شده بودد؟
چویا:: جانم؟ دازای سان خوبی؟
دازای:: انقدربهمنگو دازای سان،دازای بگو ما باهم دوستیم مگه نه؟
چویا:: آ...آر..آرهه ما دوستیم( با خوشحالی)
چرا داخل نمیای ؟ تا لباسامو عوض کنم یک خورده طول میکشه
دازای:: باشه:) روی تخت چویا دراز کشیدن لباس سفید رنگی را رویتخت انداخته بود،خودش رفته بود تا برایم چای بیاورد.
لباسش را وقتی در دستانم گرفتم،حس آشنایی بهم دست داد،لباس لطیف و ظریفی بود برای یک مردبویخیلی خوبیم میداد.
نمیدونم اماچویا خیلی شبیه دخترا بودش همه چیش و همین باعث شده بود که خیلی ازش خوشم بیاد.
چویا:: دازای دازای،خوابت که نبرده برایت چایی آوردم.
راوی:: دازای از شدت خستگی بر روی تخت چویا افتاده بود وخوابش برده بود. آخر تمام شب مشغول نوشتن داستانی با ایده ای نو بود.
چویا:: ای بابا صبح به این زودی اومدی منو از خواب بیدارکردیخودت گرفتی خوابیدی؟
لباسم دستت چیکار می کنه؟ میشه مچاله اش نکنی هی! دازای بیدار شو! چاییت یخ میزنه
دازای:: صدای غر غر های چویا را می شنیدم ولی از شدت خستگی نمیتوانستم چشمامو باز کنم
آروم اومد سمتم که لباسش را از بغلم بیرون بیاره
دستشو به آرامی گرفتم،سرد سرد بود.
محکم به سمت خودم کشیدمش و بهش گفتم::
باشه حالا آروم باش،یکمی اینجا استراحت کن تا بعد باهم بریم کارگاه تو باعث شدی یک ایده ی خوب برایم نوشته ام به ذهنم برسم امروز اولین نفر میخوام بدم تو بخونیش:)
بعدم یکجای خیلی خوب ببرمت.
چویا:: رفتم نزدیک دازای تا لباسم را که محکم تو بغلش گرفته بود و داشت مچاله می کرد را پس بگیرم.
وقتی که لباس را گرفتم،ناگهان دستم را کشید و افتادم در بغلش
محکم از پشت گرفته بودم،با نفش گرمش از پشت گردنم زمزمه می کرد رمان جدیدی نوشتم و میخوام تو اولین نفر بخونیش!
من خیلی ذوق زده بودم و خیلی خجالت زده
هوا در نیوزلند معمولا سرد بود وخونه ی من گرما دهی خوبی نداشت اما با وجود دازای و آغوش گرمش با اون پالتوی ضخیم حس راحتی و امنیت می کردم.
احساس میکردم بالاخره بعد از مامان و بابا حالا یک پشتوانه ای تو زندگیم دارم یک خانواده ی جدید!
۸.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.