فیک کوک ( اعتماد)پارت۵۱
(( ولی ناموسن موقع نوشتن اینجور صحنه ها برگام میریزه از پسر جماعت جز بی تی اس خوشم نمیاد ولی از سینگل بودن آدم اعذاب میکشه 🤣🤣💔))
از زبان ا/ت
هدایتم میکرد به یه سمتی اما نمیدونم کجا چسبیدم به یه در ..دستش رو کشید و دستگیره رو پایین آورد که در باز شد نوره قهوهای رنگی بود...
پالتوم رو از شونه هام پایین انداخت (( مطمئنن اگر یکم هم پیش برم ویس پاک میکنه این پارت رو 😑))داشت واقعاً به اونجا ها کشیده میشد من هنوز آماده نبودم یا بهتر بگم با هر لمسش بدنم میلرزید خودشم متوجه میشد اما آروم پیش میرفت...دستام رو گذاشتم روی سینش و آروم به عقب هولش دادم و گفتم : من هنوز...
انگشتش رو گذاشت روی لبام و گفت : هشش..میدونم
کنار رفت و بغلم کرد دستش رو نوازش بار توی موهام کرد منم دستام رو انداختم روی پهلوش ضربان قلبم کم کم داشت آروم میشد.
گفتم : متاسفم
گفت : من کاری نمیکنم که تو اذیت بشی پس لازم نیست متاسف باشی فقط آروم باش و بخواب
کاش میتونستم بهش بگم اون هیونسا عوضی چیکار باهام کرده که الان اینقدر میترسم کاش میتونستم ولی میترسیدم بفهمه و دوباره عوض بشه ازم متنفر بشه...
سرم رو تکون دادم که پیشونیم رو بوسید و کم کم خوابم برد
(صبح)
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم جونگ کوک کنارم نبود...
دیشب زیاد دقت نکردم تمام وسایل اتاق چوبی و قهوهای بود
بلند شدم و رفتم سمت دستشویی یه آبی به سر و صورتم زدم موهام رو مرتب کردم..
رفتم تو سالن کسی نبود جونگ کوک منو تنها نمیزاره صددرصد پس رفتم توی حیاط یه میز چیده شده واسه صبحونه دیدم آخ جون صبحونه
جونگ کوک تکیه داده بود به درخت و داشت با تلفن حرف میزد پشتش به من بود...
چندتا نگهبان وایستاده بودن اطراف حیاط و داشتن بهم نگاه میکردن یه چشم غوره ای نصیبشون کردم که نگاهشون رو ازم گرفتن رفتم سمت جونگ کوک و از پشت بغلش کردم یکم مکث کرد و گفت : حرفای منو که فهمیدی طوری جای گذاری میکنی که روحشون هم خبردار نشه بهم خبر بده
تلفن رو قطع کرد و برگشت سمتم دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت : صبح بخیر خانم خوابالو
وا مگه ساعت چنده
گفتم : خوابالو؟ مگه ساعت چنده؟
ساعتش رو نشون داد ساعت ۱۱ بود
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : تو صبحونه نخوردی ؟
گفت : نه منتظر بودم بیدار بشی باهم بخوریم
بالاخره رفتیم نشستیم سره میز و شروع کردیم
گوشی جونگ کوک زنگ خورد زد رو اسپیکر که صدای جانگ شین پیچید با شنیدن صداش لبخنده دندون نمایی زدم جانگ شین گفت : داداش دیشب دزد زده به عمارت ؟
با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم که خیلی ریلکس بود
جونگ کوک گفت : خب ؟
جانگ شین با خنده گفت : از غذا دزد خوده تو بودی اومدی دخترمون رو دزدیدی
با شنیدن این حرف خندم بلند شد که گفت : ولی ا/ت معلومه به تو هم بد نمیگذره ها
تهیونگ هم صداش اومد که گفت : معلومه که نمیگذره دارن مثل دوتا مرغ عشق حال میکنن باهم
بلند گفتم : تهیونگ یکم خجالت بکش
تهیونگ با خنده گفت : از چی شما باهم عشق و حال میکنید من خجالت بکشم ا/ت منم زن میخوام
خندیدم که جانگ شین گفت : منم میخوام
جونگ کوک گفت : شما خودتون رو نمیتونین نگه دارین میخواین با زنتون چیکار کنید
بالاخره کلی گفتم و با اون دوتا خندیدم
از زبان ا/ت
هدایتم میکرد به یه سمتی اما نمیدونم کجا چسبیدم به یه در ..دستش رو کشید و دستگیره رو پایین آورد که در باز شد نوره قهوهای رنگی بود...
پالتوم رو از شونه هام پایین انداخت (( مطمئنن اگر یکم هم پیش برم ویس پاک میکنه این پارت رو 😑))داشت واقعاً به اونجا ها کشیده میشد من هنوز آماده نبودم یا بهتر بگم با هر لمسش بدنم میلرزید خودشم متوجه میشد اما آروم پیش میرفت...دستام رو گذاشتم روی سینش و آروم به عقب هولش دادم و گفتم : من هنوز...
انگشتش رو گذاشت روی لبام و گفت : هشش..میدونم
کنار رفت و بغلم کرد دستش رو نوازش بار توی موهام کرد منم دستام رو انداختم روی پهلوش ضربان قلبم کم کم داشت آروم میشد.
گفتم : متاسفم
گفت : من کاری نمیکنم که تو اذیت بشی پس لازم نیست متاسف باشی فقط آروم باش و بخواب
کاش میتونستم بهش بگم اون هیونسا عوضی چیکار باهام کرده که الان اینقدر میترسم کاش میتونستم ولی میترسیدم بفهمه و دوباره عوض بشه ازم متنفر بشه...
سرم رو تکون دادم که پیشونیم رو بوسید و کم کم خوابم برد
(صبح)
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم جونگ کوک کنارم نبود...
دیشب زیاد دقت نکردم تمام وسایل اتاق چوبی و قهوهای بود
بلند شدم و رفتم سمت دستشویی یه آبی به سر و صورتم زدم موهام رو مرتب کردم..
رفتم تو سالن کسی نبود جونگ کوک منو تنها نمیزاره صددرصد پس رفتم توی حیاط یه میز چیده شده واسه صبحونه دیدم آخ جون صبحونه
جونگ کوک تکیه داده بود به درخت و داشت با تلفن حرف میزد پشتش به من بود...
چندتا نگهبان وایستاده بودن اطراف حیاط و داشتن بهم نگاه میکردن یه چشم غوره ای نصیبشون کردم که نگاهشون رو ازم گرفتن رفتم سمت جونگ کوک و از پشت بغلش کردم یکم مکث کرد و گفت : حرفای منو که فهمیدی طوری جای گذاری میکنی که روحشون هم خبردار نشه بهم خبر بده
تلفن رو قطع کرد و برگشت سمتم دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت : صبح بخیر خانم خوابالو
وا مگه ساعت چنده
گفتم : خوابالو؟ مگه ساعت چنده؟
ساعتش رو نشون داد ساعت ۱۱ بود
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : تو صبحونه نخوردی ؟
گفت : نه منتظر بودم بیدار بشی باهم بخوریم
بالاخره رفتیم نشستیم سره میز و شروع کردیم
گوشی جونگ کوک زنگ خورد زد رو اسپیکر که صدای جانگ شین پیچید با شنیدن صداش لبخنده دندون نمایی زدم جانگ شین گفت : داداش دیشب دزد زده به عمارت ؟
با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم که خیلی ریلکس بود
جونگ کوک گفت : خب ؟
جانگ شین با خنده گفت : از غذا دزد خوده تو بودی اومدی دخترمون رو دزدیدی
با شنیدن این حرف خندم بلند شد که گفت : ولی ا/ت معلومه به تو هم بد نمیگذره ها
تهیونگ هم صداش اومد که گفت : معلومه که نمیگذره دارن مثل دوتا مرغ عشق حال میکنن باهم
بلند گفتم : تهیونگ یکم خجالت بکش
تهیونگ با خنده گفت : از چی شما باهم عشق و حال میکنید من خجالت بکشم ا/ت منم زن میخوام
خندیدم که جانگ شین گفت : منم میخوام
جونگ کوک گفت : شما خودتون رو نمیتونین نگه دارین میخواین با زنتون چیکار کنید
بالاخره کلی گفتم و با اون دوتا خندیدم
۱۶۶.۷k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.