عشق درسایه سلطنت پارت 178
مری: بخورین.. براتون خوبه..
اروم از دستم گرفت و خورد..دونه دونه براش لقمه میگرفتم و دستش میدادم و یا با قاشق و چنگال توی دهنش میذاشتم..
هیچی نمیگفت و فقط با لبخند باریک مهربونش نگام میکرد..
کسلی خاصی تو حرکاتش بود ولی رنگ صورت و دمای
بدنش عادی شده بود و عرقم نداشت..
صبحانه اش که تموم شد سینی رو کنار گذاشتم و نگاش کردم..
مری: مطمئن باشم حالتون خوبه و نیازی به دکتر نیست؟
لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت
تهیونگ:میخوای مطمئن شی باید وسایلت رو جمع کنی و آماده رفتن به فرانسه بشی یا نه؟؟
لبخندم محو شد و دلخوری و غم توی صورتم خونه کرد..
بی رحم مدام این جمله رو میگفت تا خردم کنه... تا لهم کنه..
بلند شدم و تعظیم کردم و با غیض گفتم
مری : مثل اینکه اعلا حضرت واقعا خوب شدن و زبون تند و تیز و تلخشون به راه افتاده و دشمنشون رو به یاد آوردن. پس بهتره برم..
با قدمهای بلند و ناراحت سمت در رفتم که گفت
تهیونگ: تو دشمن من نیستی..
وایستادم و برگشتم نگاش کردم..به کمر دراز کشیده بود و به سقف تخت بزرگ و شیکش خیره بود و کاملا جدی اون جمله رو گفته بود..پردرد گفتم
مری: اما انگار شما منو دشمن میبینین...
نگام کرد..
تهیونگ: چرا اینطور فک میکنی؟
مری: اگه اینطور نبود انقدر پتک توی سرم نمی زدین..
تهیونگ: کدوم پتک؟
هیچی نگفتم و با اخم سمت در رفتم که صداش نگهم
داشت..
تهیونگ: ممنونم...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: من پادشاه این سرزمینم.. یه پادشاه که حتی جانشینی هم نداره.. حق بده بخوام ناخوشی هام رو از یه مشت کرکس که منتظرن من حالم بد بشه تا کشور و قدرت و ثروتم رو صاحب بشن پنهون کنم...
لبخندی زدم و خبیث گفتم
مری: پس الان باید خیلی متاسف باشین چون بدترین شخص ممکن ناخوشیتون رو دید.. فرستاده فرانسه....
سرش رو چرخوند و نگام کرد..لبخندی تو صورتم زد و گفت
تهیونگ: نه.. نه یه فرستاده فرانسوی بانوی من.. بانوی قصرم منو دید.. بانوی انگلیسیم.. بهترین کسی که میتونست ببینه و تنها کسی که مطمئنم هیچ وقت ازش بر علیه ام استفاده نمیکنه.. من متاسف نیستم.. خوشحالم...
اب دهنم رو قورت دادم..بانوی انگلیسیم....پس منو به عنوان یه بانوی انگلیسی قبول داشت.. به زور نگاه از چشماش کندم و به زمین نگاه کردم تعظیمی کردم و اروم گفتم
مری: فک نکنم دیگه به من نیاز باشین.. با اجازه یور مجستی..
و از اتاق بیرون اومدم نفس حبس شدم رو عمیق بیرون دادم..
برگشتم به اتاقم..تو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.. جملاتش مثل یویو رو مغزم میچرخید.. بانوی انگلیسیم تو دشمنم نیستی..از اینکه من فهمیدم ناراحت نیست و خوشحاله... جدیدا یه جوری حرف میزد.. یه جور متفاوت
ذهنم به ویکتوریا میچرخید که خلع شده بود.. حتما خیلی براش دردناک بود و متاسفانه من خبيث تر از اون بودم که دلم براش بسوزه... شاید فعلا...
اروم از دستم گرفت و خورد..دونه دونه براش لقمه میگرفتم و دستش میدادم و یا با قاشق و چنگال توی دهنش میذاشتم..
هیچی نمیگفت و فقط با لبخند باریک مهربونش نگام میکرد..
کسلی خاصی تو حرکاتش بود ولی رنگ صورت و دمای
بدنش عادی شده بود و عرقم نداشت..
صبحانه اش که تموم شد سینی رو کنار گذاشتم و نگاش کردم..
مری: مطمئن باشم حالتون خوبه و نیازی به دکتر نیست؟
لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت
تهیونگ:میخوای مطمئن شی باید وسایلت رو جمع کنی و آماده رفتن به فرانسه بشی یا نه؟؟
لبخندم محو شد و دلخوری و غم توی صورتم خونه کرد..
بی رحم مدام این جمله رو میگفت تا خردم کنه... تا لهم کنه..
بلند شدم و تعظیم کردم و با غیض گفتم
مری : مثل اینکه اعلا حضرت واقعا خوب شدن و زبون تند و تیز و تلخشون به راه افتاده و دشمنشون رو به یاد آوردن. پس بهتره برم..
با قدمهای بلند و ناراحت سمت در رفتم که گفت
تهیونگ: تو دشمن من نیستی..
وایستادم و برگشتم نگاش کردم..به کمر دراز کشیده بود و به سقف تخت بزرگ و شیکش خیره بود و کاملا جدی اون جمله رو گفته بود..پردرد گفتم
مری: اما انگار شما منو دشمن میبینین...
نگام کرد..
تهیونگ: چرا اینطور فک میکنی؟
مری: اگه اینطور نبود انقدر پتک توی سرم نمی زدین..
تهیونگ: کدوم پتک؟
هیچی نگفتم و با اخم سمت در رفتم که صداش نگهم
داشت..
تهیونگ: ممنونم...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: من پادشاه این سرزمینم.. یه پادشاه که حتی جانشینی هم نداره.. حق بده بخوام ناخوشی هام رو از یه مشت کرکس که منتظرن من حالم بد بشه تا کشور و قدرت و ثروتم رو صاحب بشن پنهون کنم...
لبخندی زدم و خبیث گفتم
مری: پس الان باید خیلی متاسف باشین چون بدترین شخص ممکن ناخوشیتون رو دید.. فرستاده فرانسه....
سرش رو چرخوند و نگام کرد..لبخندی تو صورتم زد و گفت
تهیونگ: نه.. نه یه فرستاده فرانسوی بانوی من.. بانوی قصرم منو دید.. بانوی انگلیسیم.. بهترین کسی که میتونست ببینه و تنها کسی که مطمئنم هیچ وقت ازش بر علیه ام استفاده نمیکنه.. من متاسف نیستم.. خوشحالم...
اب دهنم رو قورت دادم..بانوی انگلیسیم....پس منو به عنوان یه بانوی انگلیسی قبول داشت.. به زور نگاه از چشماش کندم و به زمین نگاه کردم تعظیمی کردم و اروم گفتم
مری: فک نکنم دیگه به من نیاز باشین.. با اجازه یور مجستی..
و از اتاق بیرون اومدم نفس حبس شدم رو عمیق بیرون دادم..
برگشتم به اتاقم..تو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.. جملاتش مثل یویو رو مغزم میچرخید.. بانوی انگلیسیم تو دشمنم نیستی..از اینکه من فهمیدم ناراحت نیست و خوشحاله... جدیدا یه جوری حرف میزد.. یه جور متفاوت
ذهنم به ویکتوریا میچرخید که خلع شده بود.. حتما خیلی براش دردناک بود و متاسفانه من خبيث تر از اون بودم که دلم براش بسوزه... شاید فعلا...
۱۷.۷k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.