P42
چند دقیقه ای میشد که جین رفته بود و جیمینم بعد از اینکه مطمئن شده بود که باهاش صلح کردم رفته بود تو اتاقش ، منم روی تخت نشسته بودم و داشتم به ساعت نگاه میکردم و برای فردا خودم رو آماده میکردم راجب فردا نگران بودم دلم نمیخواست برم ولی اون جوری که جیمین گفت مجبورم تو فکر بودم که جونگ کوک اومد تو اتاق ، نخواستم نگاهش کنم هنوز ازش ناراحت بودم که پرتم کرد تو استخر فقط سعی داشتم بهش توجه نکنم چند دقیقه ای بهم خیره شده بود میتونستم نگاهش رو روی خودم حس کنم که اومد سمت تخت و دستم رو گرفت نکاهش کردم که از روی تخت بلندم کرد بعدم بردم روی صندلی نشوندم و سشوار رو شرون کرد و آروم شروع کرد به خشک کردن موهام ، جونگ کوک که بلده سشوار بکشه پس چرا اون روز از من خواست موهاش رو سشوار کنم ؟ ، سشوار رو روی درجه ملایم گذاشته بود و آروم موهام رو سشوار میکرد اینقدر حواسم پرت بود که متوجه موهای خیسم نبودم .
موهام رو که سشوار کرد ، رفت و روی تخت دراز کشید انگار که خیلی خسته بود ساعدش رو روی چشماش گذاشت ، با دیدنش ناخوداگاه فکرم رفت سمت فردا که به گفته جیمین تولدش بود اما انگار اصلا از این موضوع خوشحال نبود منم نخواستم راجب تولدش چیزی ازش بپرسم ، خواستم ذهنمو متمرکز کنم اما نمی شد ذهنم همه جا میرفت و به چیز های مختلف فکر میکردم از اول اومدنم توی این عمارت تا الان توی ذهنم مرور میشد چه اون روزی که جونگ کوک توی همین انا حبسم کرد و چه اون شبی که توی همین اتاق همه چی توی یه لحظه برای زندگیم عوض شد ، نمیدونم چی شد که یاد دعوای اون شب خانم لی با شوهرش افتادم راجبش خیلی کنجکاو بودم دلم میخواست بدونم بعدش چی میشه چه اتفاقی برام می یوفته ، جلوی خودم رو گرفتم وخیلی سعی کردم راجبش هیچی نپرسم اما نتونستم صبرم تموم شد که بالاخره پرسیدم .
ا/ت : ببخشید
جونگ کوک : هوم
ا/ت : میشه یه سوال بپرسم ؟
جونگ کوک : بپرس
از پرسیدنش میترسیدم نمیدونستم درستش اینه که بپرسمش یا اینکه نه چیزی راجبش نگم ، حداقل پرسیدنش بهم کمک میکرد برای بعدش برنامه ریزی کنم با اینکه نمیدونستم جوابش چیه تمام شجاعتمو جمع کردم و از پرسیدم : بعد از اینکه کارت بامن تموم شه ... میزاری برم ؟
احساس کردم از این سوالم بدجور شوکه شد جوری که یه چند دقیقه ای منتظر جوابش موندم دستم یکم می لرزید نکنه بگه نه یا نکنه عصبانی بشه با همه ی اینا منتظر جوابش موندم که بالاخره بعد از کلی انتظار گفت : آره
نمیدونم چی شد که یکدفعه کل نگرانیم ریخت از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال میدونستم خوشحالیم برای چی بود ولی ناراحتیم رو درک نمیکردم چرا باید براش ناراحت باشم مگه تو این مدت چیزه خوشایندی برام اتفاق افتاده که باید این حس مزخرف رو داشته باشم .
دلم نمیخواست امشب رو روی این تخت و توی این اتاق بخوابم دلم میخواست برم پیش جیسو ، پاشدم و خواستم برم بیرون که با صدای جونگ کوک وایسادم : کجا به سلامتی ؟
ا/ت : بیرون
جونگ کوک : بیرون یعنی کجا ؟
با حاضر جوابی تمام گفتم : یعنی بیرون از این اتاق
جونگ کوک : لازم نکرده
از اینکه مجبور بودم بهش جواب پس بدم خیلی ناراحت بودم ، برگشتم سمتش و گفتم : داری بازجویی میکنی ؟
جونگ کوک : یه جورایی
بعدم پاشد و روی تخت نشست و گفت : بدون اجازه من از این در بیرون نمیری
دوباره روی تخت خوابید و ساعدش رو روی چشمش گذاشت ، منم از حرصم با قدم های تند رفتم و روی تخت خوابیدم که صداش بغل گوشم پخش شد .
جونگ کوک : چراغ یادت نره
دوباره پاشدم رفتم چراغ رو خاموش کردم انگار خودش چلاغه همش به من میگه خوابیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم این یکی از همون عادت های بدم بود .
موهام رو که سشوار کرد ، رفت و روی تخت دراز کشید انگار که خیلی خسته بود ساعدش رو روی چشماش گذاشت ، با دیدنش ناخوداگاه فکرم رفت سمت فردا که به گفته جیمین تولدش بود اما انگار اصلا از این موضوع خوشحال نبود منم نخواستم راجب تولدش چیزی ازش بپرسم ، خواستم ذهنمو متمرکز کنم اما نمی شد ذهنم همه جا میرفت و به چیز های مختلف فکر میکردم از اول اومدنم توی این عمارت تا الان توی ذهنم مرور میشد چه اون روزی که جونگ کوک توی همین انا حبسم کرد و چه اون شبی که توی همین اتاق همه چی توی یه لحظه برای زندگیم عوض شد ، نمیدونم چی شد که یاد دعوای اون شب خانم لی با شوهرش افتادم راجبش خیلی کنجکاو بودم دلم میخواست بدونم بعدش چی میشه چه اتفاقی برام می یوفته ، جلوی خودم رو گرفتم وخیلی سعی کردم راجبش هیچی نپرسم اما نتونستم صبرم تموم شد که بالاخره پرسیدم .
ا/ت : ببخشید
جونگ کوک : هوم
ا/ت : میشه یه سوال بپرسم ؟
جونگ کوک : بپرس
از پرسیدنش میترسیدم نمیدونستم درستش اینه که بپرسمش یا اینکه نه چیزی راجبش نگم ، حداقل پرسیدنش بهم کمک میکرد برای بعدش برنامه ریزی کنم با اینکه نمیدونستم جوابش چیه تمام شجاعتمو جمع کردم و از پرسیدم : بعد از اینکه کارت بامن تموم شه ... میزاری برم ؟
احساس کردم از این سوالم بدجور شوکه شد جوری که یه چند دقیقه ای منتظر جوابش موندم دستم یکم می لرزید نکنه بگه نه یا نکنه عصبانی بشه با همه ی اینا منتظر جوابش موندم که بالاخره بعد از کلی انتظار گفت : آره
نمیدونم چی شد که یکدفعه کل نگرانیم ریخت از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال میدونستم خوشحالیم برای چی بود ولی ناراحتیم رو درک نمیکردم چرا باید براش ناراحت باشم مگه تو این مدت چیزه خوشایندی برام اتفاق افتاده که باید این حس مزخرف رو داشته باشم .
دلم نمیخواست امشب رو روی این تخت و توی این اتاق بخوابم دلم میخواست برم پیش جیسو ، پاشدم و خواستم برم بیرون که با صدای جونگ کوک وایسادم : کجا به سلامتی ؟
ا/ت : بیرون
جونگ کوک : بیرون یعنی کجا ؟
با حاضر جوابی تمام گفتم : یعنی بیرون از این اتاق
جونگ کوک : لازم نکرده
از اینکه مجبور بودم بهش جواب پس بدم خیلی ناراحت بودم ، برگشتم سمتش و گفتم : داری بازجویی میکنی ؟
جونگ کوک : یه جورایی
بعدم پاشد و روی تخت نشست و گفت : بدون اجازه من از این در بیرون نمیری
دوباره روی تخت خوابید و ساعدش رو روی چشمش گذاشت ، منم از حرصم با قدم های تند رفتم و روی تخت خوابیدم که صداش بغل گوشم پخش شد .
جونگ کوک : چراغ یادت نره
دوباره پاشدم رفتم چراغ رو خاموش کردم انگار خودش چلاغه همش به من میگه خوابیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم این یکی از همون عادت های بدم بود .
۲۵.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.