P10
: اینجا چه خبره ؟
صداش آشنا بود شبیه صدای جیمین بود نه خودش بود خواستم سرمو بیارم بالا اما نیاوردم چون اشک توی چشمام جمع شده بود و دلم نمیخواست کسی ببینه ، چرا از بچی همه منو تحقیر میکنن ؟ چرا به خاطر کوچیک ترین چیزا دعوام میکنن ؟ نمیدونم چرا این وسط یاد بداختیم افتاده بود اما دلم میخواست گریه کنم ولی جلوی خودم و گرفتم تا اشکام نیان . با صدای قدم هاش فهمیدم اومد سمت خانم پارک ، جلوی خانم پارک وایساد و گفت : خانم پارک داری چیکار میکنی ؟
خانم پارک : ارباب دارم برای اینکه بدون اجازه رفته کتابخونه تنبیهش میکنم .
جیمین : بدون اجازه ؟ شما از کجا میدونید بدون اجازه رفته ؟
خانم پارک : خب ارباب ..
دوباره حرفش تموم نشده بود که جیمین گفت : من بهش اجازه دادم . آیا من عضو این عمارت هستم ؟
خانم پارک : بله ارباب معذرت میخوام .
جیمین : همتون برید سرکارتون
همون طور که سرم پایین بود داشتم با بقیه میرفتم که دستم و گرفت و گفت : تو نه ، دنبالم بیا
دستمو کشید ودنبال خودش بردم ، چقدر بد جلوش ضایع شدم و حتما جیسو هم از اینکه بهش نگفتم رفتم کتابخونه ناراحت شده .
بردم توی یه اتاق که درش صورتی بود صورتی ؟ چرا صورتی ؟ رنگش با تمام درای عمارت فرق داشت از رنگ در اتاقشم میشه فهمید که خیلی مهربونه ، بردم نشوندم روی تخت یه چند لحظه بهم نگاه کرد ولی من هنوز سرم پایین بود .
جیمین : فهمیدم میخواستم گریه کنی ؟
با این حرفش بغض گلوم رو گرفت انگار این پسر ذهنمو میخونه .
جیمین : آوردمت اینجا تا گریه کنی پس مخفیش نکن .
دیگه نتونستم مخفیش کنم که بی صدا گریه کردم و گشکم روی گونه هام ریختن جیمین با دستش صورتمو آورد بالا و گفت : میشه به عنوان برادر بزرگ تر بغلت کنم ؟
صداش آشنا بود شبیه صدای جیمین بود نه خودش بود خواستم سرمو بیارم بالا اما نیاوردم چون اشک توی چشمام جمع شده بود و دلم نمیخواست کسی ببینه ، چرا از بچی همه منو تحقیر میکنن ؟ چرا به خاطر کوچیک ترین چیزا دعوام میکنن ؟ نمیدونم چرا این وسط یاد بداختیم افتاده بود اما دلم میخواست گریه کنم ولی جلوی خودم و گرفتم تا اشکام نیان . با صدای قدم هاش فهمیدم اومد سمت خانم پارک ، جلوی خانم پارک وایساد و گفت : خانم پارک داری چیکار میکنی ؟
خانم پارک : ارباب دارم برای اینکه بدون اجازه رفته کتابخونه تنبیهش میکنم .
جیمین : بدون اجازه ؟ شما از کجا میدونید بدون اجازه رفته ؟
خانم پارک : خب ارباب ..
دوباره حرفش تموم نشده بود که جیمین گفت : من بهش اجازه دادم . آیا من عضو این عمارت هستم ؟
خانم پارک : بله ارباب معذرت میخوام .
جیمین : همتون برید سرکارتون
همون طور که سرم پایین بود داشتم با بقیه میرفتم که دستم و گرفت و گفت : تو نه ، دنبالم بیا
دستمو کشید ودنبال خودش بردم ، چقدر بد جلوش ضایع شدم و حتما جیسو هم از اینکه بهش نگفتم رفتم کتابخونه ناراحت شده .
بردم توی یه اتاق که درش صورتی بود صورتی ؟ چرا صورتی ؟ رنگش با تمام درای عمارت فرق داشت از رنگ در اتاقشم میشه فهمید که خیلی مهربونه ، بردم نشوندم روی تخت یه چند لحظه بهم نگاه کرد ولی من هنوز سرم پایین بود .
جیمین : فهمیدم میخواستم گریه کنی ؟
با این حرفش بغض گلوم رو گرفت انگار این پسر ذهنمو میخونه .
جیمین : آوردمت اینجا تا گریه کنی پس مخفیش نکن .
دیگه نتونستم مخفیش کنم که بی صدا گریه کردم و گشکم روی گونه هام ریختن جیمین با دستش صورتمو آورد بالا و گفت : میشه به عنوان برادر بزرگ تر بغلت کنم ؟
۱۲.۱k
۰۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.