گیر یک مافیای روانی افتادم!
"ا/ت ویو"
صبح با صدای رو مخ ساعت بیدار شدم و رفتم سمت حموم تا دوش بگیرم.
بعد از ۲۰ دقیقه اومدم بیرون و رفتم سمت در کمد لباسام تا لباس فرم مدرسه رو بپوشم. بعد از پیدا کردن لباس فرم و پوشیدنش و ۱۰ دقیقه ور رفتن با کروات بالاخره پوشیدم و رفتم سمت در و دستگیره در رو کشیدم پایین و در رو باز کردم.
رفتم سمت میز ناهار خوری تا صبحانه بخورم. بعد از سلام و صبح بخیر به پدر و مادرم شروع کردم به خوردن صبحانه مورد علاقم یعنی پنکیک، که با یک تکه کره و شیره درخت عفراع تزئین شده.(عکسش رو میزارم)
بعد از خوردن صبحانه با پدر و مادرم خدا حافظی کردم و رفتم سمت مدرسه.
داشتم میرفتم مدرسه ولی حس کردم یکی داره تعغیبم میکنه برای همین سریع برگشتم و پشتم رو نگاه کردم ولی بازم هیچی نبود. "حتما میگی چرا میگم دوباره! خب چون چند روزی هست که این اتفاق می افته"
رسیدم مدرسه و رفتم داخل کلاس و سر جام نشستم.
بعد از ۲دقیقه که منتظر دوستام بودم بالاخره لیانا خانم تشریف آوردن!
بعد از سلام کردن و البته فوش بارون کردنش که چرا انقدر دیر کرده نشست جلو من که سرجاش بود و شروع کردیم به صحبت بعد از ۵دقیقه جسا خانم هم اومد.
داشتیم سه تایی حرف میزدیم که معلم اومد و شروع کرد درس دادن.
"فلش بک به بعد از مدرسه"
لیانا: هووووفففف بالاخره آزادی!
جسا: دقیقا، بالاخره میتونیم بریم خونه!
ا/ت: معلم چقدر حرف میزد من که هیچی نفهمیدم!
لیانا،جسی: دقیقا
همین جوری که داشتیم باهم درمورد کلاس امروز حرف میزدیم یک دفعه...
ممنون که لایک و فالو میکنید🥰
کامنتم بزارین ممنون میشم🥲
صبح با صدای رو مخ ساعت بیدار شدم و رفتم سمت حموم تا دوش بگیرم.
بعد از ۲۰ دقیقه اومدم بیرون و رفتم سمت در کمد لباسام تا لباس فرم مدرسه رو بپوشم. بعد از پیدا کردن لباس فرم و پوشیدنش و ۱۰ دقیقه ور رفتن با کروات بالاخره پوشیدم و رفتم سمت در و دستگیره در رو کشیدم پایین و در رو باز کردم.
رفتم سمت میز ناهار خوری تا صبحانه بخورم. بعد از سلام و صبح بخیر به پدر و مادرم شروع کردم به خوردن صبحانه مورد علاقم یعنی پنکیک، که با یک تکه کره و شیره درخت عفراع تزئین شده.(عکسش رو میزارم)
بعد از خوردن صبحانه با پدر و مادرم خدا حافظی کردم و رفتم سمت مدرسه.
داشتم میرفتم مدرسه ولی حس کردم یکی داره تعغیبم میکنه برای همین سریع برگشتم و پشتم رو نگاه کردم ولی بازم هیچی نبود. "حتما میگی چرا میگم دوباره! خب چون چند روزی هست که این اتفاق می افته"
رسیدم مدرسه و رفتم داخل کلاس و سر جام نشستم.
بعد از ۲دقیقه که منتظر دوستام بودم بالاخره لیانا خانم تشریف آوردن!
بعد از سلام کردن و البته فوش بارون کردنش که چرا انقدر دیر کرده نشست جلو من که سرجاش بود و شروع کردیم به صحبت بعد از ۵دقیقه جسا خانم هم اومد.
داشتیم سه تایی حرف میزدیم که معلم اومد و شروع کرد درس دادن.
"فلش بک به بعد از مدرسه"
لیانا: هووووفففف بالاخره آزادی!
جسا: دقیقا، بالاخره میتونیم بریم خونه!
ا/ت: معلم چقدر حرف میزد من که هیچی نفهمیدم!
لیانا،جسی: دقیقا
همین جوری که داشتیم باهم درمورد کلاس امروز حرف میزدیم یک دفعه...
ممنون که لایک و فالو میکنید🥰
کامنتم بزارین ممنون میشم🥲
۲.۳k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.