دو پارتی
دو پارتی
#استری_کیدز
#استریکیدز
#لینو
-Pt2(آخر)
*وقتی بچتون...*
لینو رسید بیمارستان و دویید سمت ا/ت که نشسته بود روی صندلی بیمارستان چشماش قرمز بود و خیلی داغون بود، و محکم بغلش کرد.
_ا/ت...من اینجام...نترس اتفاقی واسه هانا نمیوفته(بغض)
+اون.....تو آی سی یوعه(انقدر گریه کرده که دیگه فقط به یه جا خیره شده و هیچ کاری نمیکنه و صداش خیلی بی روحه)
_نه...نباید اینجوری بشه(شروع میکنه به گریه کردن)
یکم بعد دکتر از اتاق آی سی یو میاد بیرون و ا/ت و لینو میرن سمتش
(÷ دکتر)
_آقای دکتر چیشد؟ خواهش میکنم بگید که حالش خوبه(گریه)
+حالش خوبه؟ اتفاقی نیوفتاد که نه؟
÷آروم باشین لطفا
_نمیتونمممم.....بگید چیشدههه(داد و گریه)
لینو داشت داد میزد که چشمش افتاد به اتاق ای سی یو که درش شیشه ای بود و میشد توشو دید، کاملا ساکت شد و به اونجا خیره شد، آره...داشت با چشمای خودش کشیده شدن پارچه سفید روی بدن مرده و بی روح دخترش رو میدید...همینجوری داشت اون صحنه ی وحشتناک رو تماشا میکرد همون صحنه ای تا آخر عمرش تو یادش موند که ا/ت هم دید و یهو افتاد رو زانو هاش و لینو شروع کرد به دوییدن سمت اتاق آی سی یو ولی پرستار ها نمیزاشتن بره.
بزارین برم....اون نمرده، حالش خوبه میدونم، ولم کنین، میخوام ببینمش...دخترم بابات اینجاس نترس نمیزارم اینجا بمونی(داد و گریه خیلی زیاد)
و اینجوری شد که روز تولد اون دختر تبدیل به مراسم ختمش شد، همون دوستاش که به تولد دعوت شده بودن به جای اینکه بیان به تولد اون دختر، با لباس های سیاه و چهره های غمگین اومدن مراسم ختمش. لینو هنوز نمیتونست باور کنه، هنوز نمیتونست باور کنه که بهترین روز دخترش توی یک ثانیه تبدیل به مرگ دخترش شد، اون دیگه نمیخندید، گریه نمیکرد. همینجوری وایساده بود جلوی قبر دختر نازش و به سنگ قبرش نگاه میکرد. لی هانا ، ۱۵ ساله، علت مرگ:تصادف.
و تا سالها هم هیچکس لبخندی روی لب های لینو ندید، و اون لینو قدیمی دیگه پیدا نشد...
یه لایکمون نشه؟
#استری_کیدز
#استریکیدز
#لینو
-Pt2(آخر)
*وقتی بچتون...*
لینو رسید بیمارستان و دویید سمت ا/ت که نشسته بود روی صندلی بیمارستان چشماش قرمز بود و خیلی داغون بود، و محکم بغلش کرد.
_ا/ت...من اینجام...نترس اتفاقی واسه هانا نمیوفته(بغض)
+اون.....تو آی سی یوعه(انقدر گریه کرده که دیگه فقط به یه جا خیره شده و هیچ کاری نمیکنه و صداش خیلی بی روحه)
_نه...نباید اینجوری بشه(شروع میکنه به گریه کردن)
یکم بعد دکتر از اتاق آی سی یو میاد بیرون و ا/ت و لینو میرن سمتش
(÷ دکتر)
_آقای دکتر چیشد؟ خواهش میکنم بگید که حالش خوبه(گریه)
+حالش خوبه؟ اتفاقی نیوفتاد که نه؟
÷آروم باشین لطفا
_نمیتونمممم.....بگید چیشدههه(داد و گریه)
لینو داشت داد میزد که چشمش افتاد به اتاق ای سی یو که درش شیشه ای بود و میشد توشو دید، کاملا ساکت شد و به اونجا خیره شد، آره...داشت با چشمای خودش کشیده شدن پارچه سفید روی بدن مرده و بی روح دخترش رو میدید...همینجوری داشت اون صحنه ی وحشتناک رو تماشا میکرد همون صحنه ای تا آخر عمرش تو یادش موند که ا/ت هم دید و یهو افتاد رو زانو هاش و لینو شروع کرد به دوییدن سمت اتاق آی سی یو ولی پرستار ها نمیزاشتن بره.
بزارین برم....اون نمرده، حالش خوبه میدونم، ولم کنین، میخوام ببینمش...دخترم بابات اینجاس نترس نمیزارم اینجا بمونی(داد و گریه خیلی زیاد)
و اینجوری شد که روز تولد اون دختر تبدیل به مراسم ختمش شد، همون دوستاش که به تولد دعوت شده بودن به جای اینکه بیان به تولد اون دختر، با لباس های سیاه و چهره های غمگین اومدن مراسم ختمش. لینو هنوز نمیتونست باور کنه، هنوز نمیتونست باور کنه که بهترین روز دخترش توی یک ثانیه تبدیل به مرگ دخترش شد، اون دیگه نمیخندید، گریه نمیکرد. همینجوری وایساده بود جلوی قبر دختر نازش و به سنگ قبرش نگاه میکرد. لی هانا ، ۱۵ ساله، علت مرگ:تصادف.
و تا سالها هم هیچکس لبخندی روی لب های لینو ندید، و اون لینو قدیمی دیگه پیدا نشد...
یه لایکمون نشه؟
۹.۶k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.