* * زندگی متفاوت
🐾پارت 86
#paniz
تو راه خونه عمو یه دسته گل گرفتم خاله ندا همیشه از گلای بابونه دوس داشت مهشاد هم مث خاله بود از ماشین پیاده شدم
رفت وارد حیاط خونشون شدم رفتم در زدم که عمو معین در و وارد
پانیذ:سلاممم عمو جون
معین:سلام یکی یدونه عمو بیا تو
وارد سالن شدیم نشستیم رو کاناپه
پانیذ:خاله ندا کوو
ندا:سلامم دخترر قشنگم
همین که دیدمش رفتمم بغلششش
پانیذ:اخ خاله دلممم براتت یه بند انگشت شده بود
ندا:منمم پانیذ
از بغلش اومدم بیرون به گل های بابونه اشاره کردم
پانیذ:ندا جونن برات گلی که دوس داری برات گرفتمم
ندا:اخ ندا دورت بگرده
پانیذ:دوسش داریی
ندا:مگه میشه هدیه پانیذو دوس نداشته باشم من
معین:خب حالا بیایین بشینن
ندا:اره بیا بشین ایسوو شربت بیار
بلافاصله شربت خدمتکاره یا همون ایسو اورد
سه تایی رو مبل سه نفره نشستیم و من بینشون بودم
پانیذ:خب مهشاد کو نمیبینمشش
عمو حالت تفکرانه به خودش گرف
معین:فک میکنیی کجاسسس یعنی
منو خاله همزمام گفتیم
ندا و پانید:پیشهه مهرابب
بعد سه تایی زدیم زیر خنده
2 ساعتی از اومدنم میگذشت 3 تایی مث یه خونواده ی واقعی با هم گرم گرفته بودیم که همون لحظه زنگ خورد
خاله پاشد
ندا:من میرم فک کنم بچها باشن
سری تکون دادم وقتی خاله رفت عمو به من نگاه کرد نگاهش یه جوری بود
معین:عمو جون رابطه ات با رضا چطوریه
شوکه شدم از حرف عمو چه رابطه ای مگه عمو خبر داشت
پانید:عمو شما از کجا میدونی
معین:اون روزی که تو تیر خوردی بیمارستان بودی مهراب بیرون بیمارستان بود من پیشه رضا بودم خودش گفت دوست داره عاشقته نزار از من بگیر...
نذاشتم عمو حرفش ادامه بده
پانیذ:عمو من معذرت میخام وسط حرفت میپرم من و رضا دیگه هیچ رابطه ای نداریم اون نامزد قبلیش انتخاب کرد رضا با اونه اون هیچی از عاشق شدن نمیدونه
معین:اما..
پانیذ:عمو خواهش میکنم فقط راجب بچه مهراب که نمیدونه
عمو دستش گذاشت رو بازوم نوازشم کرد
معین:نه عمو جون نگفتم هیچکس خبر نداره حتی مهشاد
پانیذ:ممنو فقط این راز بینمون میشه بمونه مث یه برادر زاده و عمو
معین:اره چرا که نه
پانیذ:خداروشکر میکنم که بابام همچین رفیقی یا اینجوری بگم برادری داره
عمو لبخندی زد و پیشونیم بوسید
معین: منم خداروشکر میکنم که همچین برادر زاده های مث پانیذ و مهراب دارم حالا پاشو بریم سر میز
سری تکون دادم با هم رفتیم سمت میز که مهشاد و مهراب هم اومده بودن
نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم اونم کنار کسایی که دوسشون دارم...
#paniz
تو راه خونه عمو یه دسته گل گرفتم خاله ندا همیشه از گلای بابونه دوس داشت مهشاد هم مث خاله بود از ماشین پیاده شدم
رفت وارد حیاط خونشون شدم رفتم در زدم که عمو معین در و وارد
پانیذ:سلاممم عمو جون
معین:سلام یکی یدونه عمو بیا تو
وارد سالن شدیم نشستیم رو کاناپه
پانیذ:خاله ندا کوو
ندا:سلامم دخترر قشنگم
همین که دیدمش رفتمم بغلششش
پانیذ:اخ خاله دلممم براتت یه بند انگشت شده بود
ندا:منمم پانیذ
از بغلش اومدم بیرون به گل های بابونه اشاره کردم
پانیذ:ندا جونن برات گلی که دوس داری برات گرفتمم
ندا:اخ ندا دورت بگرده
پانیذ:دوسش داریی
ندا:مگه میشه هدیه پانیذو دوس نداشته باشم من
معین:خب حالا بیایین بشینن
ندا:اره بیا بشین ایسوو شربت بیار
بلافاصله شربت خدمتکاره یا همون ایسو اورد
سه تایی رو مبل سه نفره نشستیم و من بینشون بودم
پانیذ:خب مهشاد کو نمیبینمشش
عمو حالت تفکرانه به خودش گرف
معین:فک میکنیی کجاسسس یعنی
منو خاله همزمام گفتیم
ندا و پانید:پیشهه مهرابب
بعد سه تایی زدیم زیر خنده
2 ساعتی از اومدنم میگذشت 3 تایی مث یه خونواده ی واقعی با هم گرم گرفته بودیم که همون لحظه زنگ خورد
خاله پاشد
ندا:من میرم فک کنم بچها باشن
سری تکون دادم وقتی خاله رفت عمو به من نگاه کرد نگاهش یه جوری بود
معین:عمو جون رابطه ات با رضا چطوریه
شوکه شدم از حرف عمو چه رابطه ای مگه عمو خبر داشت
پانید:عمو شما از کجا میدونی
معین:اون روزی که تو تیر خوردی بیمارستان بودی مهراب بیرون بیمارستان بود من پیشه رضا بودم خودش گفت دوست داره عاشقته نزار از من بگیر...
نذاشتم عمو حرفش ادامه بده
پانیذ:عمو من معذرت میخام وسط حرفت میپرم من و رضا دیگه هیچ رابطه ای نداریم اون نامزد قبلیش انتخاب کرد رضا با اونه اون هیچی از عاشق شدن نمیدونه
معین:اما..
پانیذ:عمو خواهش میکنم فقط راجب بچه مهراب که نمیدونه
عمو دستش گذاشت رو بازوم نوازشم کرد
معین:نه عمو جون نگفتم هیچکس خبر نداره حتی مهشاد
پانیذ:ممنو فقط این راز بینمون میشه بمونه مث یه برادر زاده و عمو
معین:اره چرا که نه
پانیذ:خداروشکر میکنم که بابام همچین رفیقی یا اینجوری بگم برادری داره
عمو لبخندی زد و پیشونیم بوسید
معین: منم خداروشکر میکنم که همچین برادر زاده های مث پانیذ و مهراب دارم حالا پاشو بریم سر میز
سری تکون دادم با هم رفتیم سمت میز که مهشاد و مهراب هم اومده بودن
نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم اونم کنار کسایی که دوسشون دارم...
۱۴.۶k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.