فن فیک مایکی ادامه پارت ۲۲
مایکی:راستی تاحالا به اینکه بمیرن فکر کردی
ا/ت:م...منظورت چیه؟
مایکی:منظورم اینه که تاحالا دلت خواسته بمیرن؟
ا/ت:نا پدریم که بیشتر از ده هزاربار دلم خواسته...اما به مرگ نامادریم زیاد فکر نکردم اما تاحالا دلم خواسته اونم بمیره الانم دلم میخواد
مایکی:از اینکه بمیرن ناراحت نمیشی؟
ا/ت:نه...اصلا چرا داری اینارو میپرسی؟
مایکی:چون اگه میخوای میکشمشون
ا/ت:...خب(از بغل مایکی در میاد)نمیدونم...با مرگشون که مشکل ندارم ولی یه بار اینقدر از دست ناپدریم سیلی خوردم که راهم به بیمارستان کشید و احتمال مرگم هم ۸۵درصد بود اما زنده موندم
مایکی:میخوای بکشمش؟
ا/ت:میشه خودم بکشمش؟میخوام انتقام بگیرم
مایکی:نامادریت هم میخوای بکشی؟
ا/ت:نه اونو زنده میزارم...ناپدریم رو جوری میکشم که نامادریم متوجه نشه
مایکی:اها...خیلی خب
مایکی میره سمت کشو میزش و یه اسلحه در میاره
مایکی:بیا ا/ت...میتونی با این بکشیشون
ا/ت:اریگاتو
اندر ذهن مایکی:پرانممممممم اصلا بهش نمیاد که بخواد کسی رو بکشه یا اصلا بهش نمیاد دل داشته باشه برای کشتن
ا/ت:من میرم
مایکی:یه دقیقه وایسا
ا/ت:چیزی شده؟
مایکی:خب میخوام یه چیزی بهت بگم...دوست داری چجوری بگم اروم وارد موضوع شم یا رک بگم؟
ا/ت:میتونی رک بگی؟ آخه میخوام برم بخوابم
مایکی:خیلی خب...ا/ت من به تو حس دارم و دوستت دارم و دلم میخواد کنارم باشی برای همین من ترو اوردم اینجا که حسم رو بهت بگم تو به من حس داری؟(خیلیییییی سریع گفت و بچه مثله گوجه شده😂)
ا/ت:...
مایکی:چیز...ف..فق...فقط..پرس..پرسیدم..که بهم حس داری یا..نه..میدو
که یهو ا/ت لباشو گذاشت رو لبای مایکی و هم مایکی سرخ شد هم ا/ت و مایکی همینطور داشت نگاه میکرد به ا/ت که یکم بعد مایکی هم همراهی کرد و بعد چند دقیقه دوتاشون نفس کم اوردن و جدا شدن
مایکی:ای...این یعنی
ا/ت:آره...منم دوستت دارم...ولی خب الان باید برم بخوابم پس شب بخیرررر
مایکی:ش...شب بخیر
اندر ذهن مایکی:عمرا اگه بزارم ازم دور شی ملکه
ویو ا/ت وقتی رفت بیرون:
اندر ذهن ا/ت:یعنی...یعنی من بهش حسم رو گفتمممم...پراممممم عاشق یه مافیا شدممممم
وقتی وارد اتاق شدم دیدم که اما و سنجو بد تر از من میخوابن و هی از خوابیدن من ایراد میگرفتن سنجو و اما کنار هم خوابیده بودن و سنجو دستش تو حلق اما بود و اما لنگش تو شکم سنجو 😂
ا/ت:هعییییی خدا شفاشون بده
رفتم گرفتم خوابیدم بماند که شب چقدر به مایکی فکر کردم و فقط نیم ساعت خوابیدم
ویو صبح:
ا/ت:م...منظورت چیه؟
مایکی:منظورم اینه که تاحالا دلت خواسته بمیرن؟
ا/ت:نا پدریم که بیشتر از ده هزاربار دلم خواسته...اما به مرگ نامادریم زیاد فکر نکردم اما تاحالا دلم خواسته اونم بمیره الانم دلم میخواد
مایکی:از اینکه بمیرن ناراحت نمیشی؟
ا/ت:نه...اصلا چرا داری اینارو میپرسی؟
مایکی:چون اگه میخوای میکشمشون
ا/ت:...خب(از بغل مایکی در میاد)نمیدونم...با مرگشون که مشکل ندارم ولی یه بار اینقدر از دست ناپدریم سیلی خوردم که راهم به بیمارستان کشید و احتمال مرگم هم ۸۵درصد بود اما زنده موندم
مایکی:میخوای بکشمش؟
ا/ت:میشه خودم بکشمش؟میخوام انتقام بگیرم
مایکی:نامادریت هم میخوای بکشی؟
ا/ت:نه اونو زنده میزارم...ناپدریم رو جوری میکشم که نامادریم متوجه نشه
مایکی:اها...خیلی خب
مایکی میره سمت کشو میزش و یه اسلحه در میاره
مایکی:بیا ا/ت...میتونی با این بکشیشون
ا/ت:اریگاتو
اندر ذهن مایکی:پرانممممممم اصلا بهش نمیاد که بخواد کسی رو بکشه یا اصلا بهش نمیاد دل داشته باشه برای کشتن
ا/ت:من میرم
مایکی:یه دقیقه وایسا
ا/ت:چیزی شده؟
مایکی:خب میخوام یه چیزی بهت بگم...دوست داری چجوری بگم اروم وارد موضوع شم یا رک بگم؟
ا/ت:میتونی رک بگی؟ آخه میخوام برم بخوابم
مایکی:خیلی خب...ا/ت من به تو حس دارم و دوستت دارم و دلم میخواد کنارم باشی برای همین من ترو اوردم اینجا که حسم رو بهت بگم تو به من حس داری؟(خیلیییییی سریع گفت و بچه مثله گوجه شده😂)
ا/ت:...
مایکی:چیز...ف..فق...فقط..پرس..پرسیدم..که بهم حس داری یا..نه..میدو
که یهو ا/ت لباشو گذاشت رو لبای مایکی و هم مایکی سرخ شد هم ا/ت و مایکی همینطور داشت نگاه میکرد به ا/ت که یکم بعد مایکی هم همراهی کرد و بعد چند دقیقه دوتاشون نفس کم اوردن و جدا شدن
مایکی:ای...این یعنی
ا/ت:آره...منم دوستت دارم...ولی خب الان باید برم بخوابم پس شب بخیرررر
مایکی:ش...شب بخیر
اندر ذهن مایکی:عمرا اگه بزارم ازم دور شی ملکه
ویو ا/ت وقتی رفت بیرون:
اندر ذهن ا/ت:یعنی...یعنی من بهش حسم رو گفتمممم...پراممممم عاشق یه مافیا شدممممم
وقتی وارد اتاق شدم دیدم که اما و سنجو بد تر از من میخوابن و هی از خوابیدن من ایراد میگرفتن سنجو و اما کنار هم خوابیده بودن و سنجو دستش تو حلق اما بود و اما لنگش تو شکم سنجو 😂
ا/ت:هعییییی خدا شفاشون بده
رفتم گرفتم خوابیدم بماند که شب چقدر به مایکی فکر کردم و فقط نیم ساعت خوابیدم
ویو صبح:
۳.۰k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.