پارت ۱۵ *My alpha*
به پزشک پک نزدیک تر شدم و تموم عصبانیتمو تو صدام ریختم و سرش داد کشیدم
"پس چرا به هوش نیومد عوضی"
پزشک کمی ترسید و به ارومی گفت
"نگران نباشید الفا حالش خوبه"
"پس چرا هنوز چشماش بستست"
"نیاز به استراحت داره من بهش دارو تزریق کردم زخمشم بستم"
هوفی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم...نه فایده ای نداره!..ناارومم گرگم ناارومی میکنه و اونقدر عصبیم که میتونم همین الان چند نفر رو بکشم..شاید از دست خودم عصبیم.
اره از دست خودم عصبیم..منه احمق نفهمیدم چه بلایی به سرش اوردم.مثل فرشته ها و بی دفاع چشماشو بسته و خوابیده..هنوز پارچهی سفید رو تختیم دورشه و هر از گاهی بعد از اینکه کمی تکون میخوره میپوشونمش تا کسی بدن بی نقصشو نبینه...حتی یه ذره!اون برای منه. امگای کوچیک خودمه..و منم الفای احمقشم که ارزششو ندونستم.
اون سرکشه ولی خودم رامش میکنم...ولی نه مثل کار امروزم.اون یه فکر احمقانه بود و من احمق ترم که عملیش کردم.
"امم..الفا"
غرق سولمین بودم و نفهمیدم کی دوستش کنار در درمانگاه وایساده و با نگرانی بهش نگاه میکنه.
"هوم"
حوصلهی حرف زدن با کسیو ندارم...مخصوصا یکی مثل اون که صد در صد کلی سوال برای پرسیدن داره.
"چی شده؟"
با بی حوصلگی جواب دادم تا فقط بس کنه
"حالش خوبه چیزی نیست"
اهانی گفت و میتونم بفهمم اون میترسه از حرف زدن باهام..من هم اگه جای اون بودم وقتی یه الفا عصبی بود نزدیکش نمیشدم..ولی من اونقدر عصبی نیستم که به دوست سولمین اسیبی برسونم..لااقل نه الان که باید دل جونگکوک رو به دست بیارم و اگه به دوستش اسیب برسونم حتما رابطمون بد تر میشه.
"پس چرا به هوش نیومد عوضی"
پزشک کمی ترسید و به ارومی گفت
"نگران نباشید الفا حالش خوبه"
"پس چرا هنوز چشماش بستست"
"نیاز به استراحت داره من بهش دارو تزریق کردم زخمشم بستم"
هوفی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم...نه فایده ای نداره!..ناارومم گرگم ناارومی میکنه و اونقدر عصبیم که میتونم همین الان چند نفر رو بکشم..شاید از دست خودم عصبیم.
اره از دست خودم عصبیم..منه احمق نفهمیدم چه بلایی به سرش اوردم.مثل فرشته ها و بی دفاع چشماشو بسته و خوابیده..هنوز پارچهی سفید رو تختیم دورشه و هر از گاهی بعد از اینکه کمی تکون میخوره میپوشونمش تا کسی بدن بی نقصشو نبینه...حتی یه ذره!اون برای منه. امگای کوچیک خودمه..و منم الفای احمقشم که ارزششو ندونستم.
اون سرکشه ولی خودم رامش میکنم...ولی نه مثل کار امروزم.اون یه فکر احمقانه بود و من احمق ترم که عملیش کردم.
"امم..الفا"
غرق سولمین بودم و نفهمیدم کی دوستش کنار در درمانگاه وایساده و با نگرانی بهش نگاه میکنه.
"هوم"
حوصلهی حرف زدن با کسیو ندارم...مخصوصا یکی مثل اون که صد در صد کلی سوال برای پرسیدن داره.
"چی شده؟"
با بی حوصلگی جواب دادم تا فقط بس کنه
"حالش خوبه چیزی نیست"
اهانی گفت و میتونم بفهمم اون میترسه از حرف زدن باهام..من هم اگه جای اون بودم وقتی یه الفا عصبی بود نزدیکش نمیشدم..ولی من اونقدر عصبی نیستم که به دوست سولمین اسیبی برسونم..لااقل نه الان که باید دل جونگکوک رو به دست بیارم و اگه به دوستش اسیب برسونم حتما رابطمون بد تر میشه.
۲۸.۸k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.