سلام
سلام
من ساره ام 16 سالمع
خخخ بسه دا چقد بیو دادم
خو راسش من مادر بزرگمینا تو شهرستانن و یه خونه قشنگ ی طبقه ای شبی ویلا دارن ی بار نمیدونم سر چی چند روزی تعطیل بود جم شدیم بریم اونجا عمه ها و عموها ......
ما تو فامیلامون دکی نداریم به غیر پسرر عممم حسن که دانشجو پزشکیه و 24 سالشه
داداشمم که اسمش سام باشه 21 سالشه و برق میخونه ...
خو اگ بخوام همه دختر پسر عمه عمو ها رو معرفی کنم زیاد میشه خخخ
ما که میریم اونجا ی بازار قشنگ داره که همه جم شدن برن اونجا من حس کردم دلم درد میکنه خیلیم خوابم میومد گفتم هوام گرمه میرم د بخت میشم نرفتم ولی بقیه رفتن مامانمم هر چی گف بیا نرفتم
بابا ها هم که چش خانوماشونو دور دیدن رفتن ی باغچه پشت خونه هس اونجا قلیون بکشن
علی و حسین و محمد پسر عمه ها و پسر عمو رفتم بیرون
سه تا پسراهم خونه بودن سهیل 15 سالشه و سامو حسن هم خونه بودن سهیل خونشون همون شهره و کلاس داشت داشت درس میخوند اون دوتام تو گوشیاشون نمدونم دنبال چی بودنو ب هم نشون میدادن مادر جونم طبق معمول دید تنهاس رف خونه همسایه با همسنای خودش گرم بگیره
خو ی سر رفتم بیرون ی ابی به سرو صورتم زدم اومدم خونه دیروزش کلی فرشو اینچیزا خونه مادر جون شسته بودیمو کوفته بودم
رفتم اتاق ی لهافی پیدا کردم یکم بخوابم ولی دل دردم داش بدتر میشد دیگ حالم دیدنی بود اونایی که کشیدن میدونن چی میگم خیییلی وحشتناکه دیگ کمرمو دلم درد میکرد که هیچ سرمم داشت میترکید
حالم افتضا بود حس میکردم الانه بالا بیارم تو اون گرما سردم بود و میلرزیدم
من همیشه اینجوری نمیشدمو فقط گاهی ..... سهیل که خرخونه کیفش اون اتاق بود اومد برداره منو دید کپ کرد همچی گریه میکردم سریع رفت عین دیوونه ها گف سام ساره .....
سام همچی پرید اتاق گف چی شده اروم گفتم چیزیم نیس دلم درد میکنه
پشت سرش حسن اومد گف چی شده ؟ داداشم گف هیچی دلش درد میکنه ببین میتونی بری مسکن بگیری اوم خودش گرف جریان چیه
راسش من ادم خجالتی هستم خانوادم متاسفانه ادمای مذهبی نیستن ولی من خودم تو وابطم با نامحرم خیلی جدی هسم ....
زیادیم خجالتی البته تو یه سری مسایل خخ و وقتیم امپول بزنم هر چند زیاد نمیترسم ( ولی خو هر چی باشه درد داره ) حتی اگ با مامانم باشم نمیزارم همراهم بیاد اتاق تزریقات
خلاصه سهیل با حسن رف دارو خونه نزدیکو نشون بده تو اتاق زانوهامو بغل کرده بودمو اروم گریه میکردم که دیدم داداشم با یه لیوان چای نبات تو دستش اومد تو خودشم نبات پیدا نکرده بود از اونا نباتا که شبیه ابنباتن یکی پیدا کرده بودانداخته بود لیوان اورد بخورم چو ن حالت تهوع داشتم نمتونستم ولی یه کم خوردم که اصا مزه نبات نمیداد عین اب جوش خنکی بود که توش زعفران بریزن خود نبات اب نشده بود اب جوشش داغ نبود
این پسرام کار بلد نیستن که خخ البته بلا نسبت بچه های وب
یه ربی گذشت که حسنو سهیل اومدن تو پلاستیک که دستش بود سه تا امپول بود نمیدونم چجوری بدون نسخه گرفته بود
سعی میکردم خودمو بهتر نشون بدم که امپول نزنن ولی دست خودم نیود خیل درد داشتم اخه تا حالا از فامیلا واسم امپول نزده بود یا حتی پیششون امپول نزده بودم
داداشم گف ساره داراز بکش سهیل رفت بیرون ولی داداشم کمک کرد دمر شم که داشتم اب میشدم دو ا امپولا اماده کرد به داداشمم گفت این یکیم ویتامین نمیدونم چی چیه یادم نمیاد خواس فردا میزنم ک داداشمم ی باشه ای گف
امپولا اماده اومد خودش یکم ی طرف شلوارمو پایین دادو چون اونجا الکل نبودو خودشم یادش رفته بود بگیره اسپری دختر عمم رو ساکش بود اونو برداشت زد که با اون حالم اون بوعم بهم خورد نزدیک بود حالم بد شه
بدنم میلرزید بیشترشم واس استرسم بود سام گف ساره اروم باس چرا میلرزی که چیزی نگفتم (انگار دست خودم بود )
حسن سوزنو فرو کرد زیاد درد نداشت ولی اخرش یکم سفت شدم که گف اروم باش تمومه
سمت بعدی باز پایین کشید و بازم اسپری زد عوق اخه این چی بود این قد غلیظظ
بازم فرو کرد این یکم دردش بیشتر بود یاشایدم من زیادی سفت بودم که یکم دردم گرفت
حس کردم الان میکشه بیرون ولی هنو تموم نشده بود که بیشتر سفت شدمو یه اعععع گفتو کشید بیرون بعدم ی دستمال کاغذی گذاش رو جا امپول که جاشو ماساژ بده که دارو زودی جذب شه ولی جاش درد گرفتو منم که انتظار نداشتم ناخود اگاه یه اااخ گفتم
که داداشم گف ساره تو درد امپولو به تر از من تحمل میکنی من جا تو بودم الان داشتم داد میزنم (بی حیا) که دوتاشونم زدن زیر خنده سام خودش از امپول میترسه
اونا رفتن بیرون یه یه رب دیگه تقریبا بهترشدم داداشم اومد گف بهتری گفتم اره پاشدم
رفتم دست صورتم بشورم که یهو خودمو دیدم ترسیدم رنگ پوستم ( تعریف از خود نباشه ولی خیل قشنگه رنگ پوستم )اونوخ شده بود زرررررررد خخخخخخ
که سهیلم انگار درسشو خونده بود از اونیکی اتاق اومد بیرون
من ساره ام 16 سالمع
خخخ بسه دا چقد بیو دادم
خو راسش من مادر بزرگمینا تو شهرستانن و یه خونه قشنگ ی طبقه ای شبی ویلا دارن ی بار نمیدونم سر چی چند روزی تعطیل بود جم شدیم بریم اونجا عمه ها و عموها ......
ما تو فامیلامون دکی نداریم به غیر پسرر عممم حسن که دانشجو پزشکیه و 24 سالشه
داداشمم که اسمش سام باشه 21 سالشه و برق میخونه ...
خو اگ بخوام همه دختر پسر عمه عمو ها رو معرفی کنم زیاد میشه خخخ
ما که میریم اونجا ی بازار قشنگ داره که همه جم شدن برن اونجا من حس کردم دلم درد میکنه خیلیم خوابم میومد گفتم هوام گرمه میرم د بخت میشم نرفتم ولی بقیه رفتن مامانمم هر چی گف بیا نرفتم
بابا ها هم که چش خانوماشونو دور دیدن رفتن ی باغچه پشت خونه هس اونجا قلیون بکشن
علی و حسین و محمد پسر عمه ها و پسر عمو رفتم بیرون
سه تا پسراهم خونه بودن سهیل 15 سالشه و سامو حسن هم خونه بودن سهیل خونشون همون شهره و کلاس داشت داشت درس میخوند اون دوتام تو گوشیاشون نمدونم دنبال چی بودنو ب هم نشون میدادن مادر جونم طبق معمول دید تنهاس رف خونه همسایه با همسنای خودش گرم بگیره
خو ی سر رفتم بیرون ی ابی به سرو صورتم زدم اومدم خونه دیروزش کلی فرشو اینچیزا خونه مادر جون شسته بودیمو کوفته بودم
رفتم اتاق ی لهافی پیدا کردم یکم بخوابم ولی دل دردم داش بدتر میشد دیگ حالم دیدنی بود اونایی که کشیدن میدونن چی میگم خیییلی وحشتناکه دیگ کمرمو دلم درد میکرد که هیچ سرمم داشت میترکید
حالم افتضا بود حس میکردم الانه بالا بیارم تو اون گرما سردم بود و میلرزیدم
من همیشه اینجوری نمیشدمو فقط گاهی ..... سهیل که خرخونه کیفش اون اتاق بود اومد برداره منو دید کپ کرد همچی گریه میکردم سریع رفت عین دیوونه ها گف سام ساره .....
سام همچی پرید اتاق گف چی شده اروم گفتم چیزیم نیس دلم درد میکنه
پشت سرش حسن اومد گف چی شده ؟ داداشم گف هیچی دلش درد میکنه ببین میتونی بری مسکن بگیری اوم خودش گرف جریان چیه
راسش من ادم خجالتی هستم خانوادم متاسفانه ادمای مذهبی نیستن ولی من خودم تو وابطم با نامحرم خیلی جدی هسم ....
زیادیم خجالتی البته تو یه سری مسایل خخ و وقتیم امپول بزنم هر چند زیاد نمیترسم ( ولی خو هر چی باشه درد داره ) حتی اگ با مامانم باشم نمیزارم همراهم بیاد اتاق تزریقات
خلاصه سهیل با حسن رف دارو خونه نزدیکو نشون بده تو اتاق زانوهامو بغل کرده بودمو اروم گریه میکردم که دیدم داداشم با یه لیوان چای نبات تو دستش اومد تو خودشم نبات پیدا نکرده بود از اونا نباتا که شبیه ابنباتن یکی پیدا کرده بودانداخته بود لیوان اورد بخورم چو ن حالت تهوع داشتم نمتونستم ولی یه کم خوردم که اصا مزه نبات نمیداد عین اب جوش خنکی بود که توش زعفران بریزن خود نبات اب نشده بود اب جوشش داغ نبود
این پسرام کار بلد نیستن که خخ البته بلا نسبت بچه های وب
یه ربی گذشت که حسنو سهیل اومدن تو پلاستیک که دستش بود سه تا امپول بود نمیدونم چجوری بدون نسخه گرفته بود
سعی میکردم خودمو بهتر نشون بدم که امپول نزنن ولی دست خودم نیود خیل درد داشتم اخه تا حالا از فامیلا واسم امپول نزده بود یا حتی پیششون امپول نزده بودم
داداشم گف ساره داراز بکش سهیل رفت بیرون ولی داداشم کمک کرد دمر شم که داشتم اب میشدم دو ا امپولا اماده کرد به داداشمم گفت این یکیم ویتامین نمیدونم چی چیه یادم نمیاد خواس فردا میزنم ک داداشمم ی باشه ای گف
امپولا اماده اومد خودش یکم ی طرف شلوارمو پایین دادو چون اونجا الکل نبودو خودشم یادش رفته بود بگیره اسپری دختر عمم رو ساکش بود اونو برداشت زد که با اون حالم اون بوعم بهم خورد نزدیک بود حالم بد شه
بدنم میلرزید بیشترشم واس استرسم بود سام گف ساره اروم باس چرا میلرزی که چیزی نگفتم (انگار دست خودم بود )
حسن سوزنو فرو کرد زیاد درد نداشت ولی اخرش یکم سفت شدم که گف اروم باش تمومه
سمت بعدی باز پایین کشید و بازم اسپری زد عوق اخه این چی بود این قد غلیظظ
بازم فرو کرد این یکم دردش بیشتر بود یاشایدم من زیادی سفت بودم که یکم دردم گرفت
حس کردم الان میکشه بیرون ولی هنو تموم نشده بود که بیشتر سفت شدمو یه اعععع گفتو کشید بیرون بعدم ی دستمال کاغذی گذاش رو جا امپول که جاشو ماساژ بده که دارو زودی جذب شه ولی جاش درد گرفتو منم که انتظار نداشتم ناخود اگاه یه اااخ گفتم
که داداشم گف ساره تو درد امپولو به تر از من تحمل میکنی من جا تو بودم الان داشتم داد میزنم (بی حیا) که دوتاشونم زدن زیر خنده سام خودش از امپول میترسه
اونا رفتن بیرون یه یه رب دیگه تقریبا بهترشدم داداشم اومد گف بهتری گفتم اره پاشدم
رفتم دست صورتم بشورم که یهو خودمو دیدم ترسیدم رنگ پوستم ( تعریف از خود نباشه ولی خیل قشنگه رنگ پوستم )اونوخ شده بود زرررررررد خخخخخخ
که سهیلم انگار درسشو خونده بود از اونیکی اتاق اومد بیرون
۶۸.۵k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.