پارت۵۴(دردعشق)
اینم برای اینکه توی خماری نمونید وگرنه من امروز هم تولدمه هم درس دارم گناه نکردم که نمیرسم به اونا هم انجامشون بدم 🙂😂))
از زبان ا/ت:
تهیان هم بیچاره می لرزید هرچی باشه همش ۱۶ سالش بود اما تنها مردی که اونجا بود اون بود
براید استایل لیانا رو بغل کرد و گفت: تا آمبولانس برسه از دست میره پاشو ببریمش بیمارستان
اصلا هیچی نمیدونستم فقط قبول کردم و تا ماشین دست سرش رفتم با عجله
تهیان نشست پشت فرمون که گفتم: بلدی؟
سرشو با ترس به نشونه تایید تکون داد
نشستم پشت و لیانا رو توی بغلم گرفتم هنوز چشماش باز بودن اما بی جون تر از هر چیزی
با صدایی که از ته چاه میومد گفت: ا..ا/ت
با گریه گفتم: جونم
لبخندی دردناک زد و گفت: میشه مراقبت سومینم باشی؟
با گریه گفتم: نخیر خودت حالت خوب میشهه می فهمی چی میگم
تهیان هم پشت فرمون داشت اشک می ریخت
تقصیر لیانا نبود که تهیونگ دوستش نداشت
آروم لب زد: اما ...ا/ت...سومین ... کسی رو....نداره
سرش رو نوازش کردم و گفتم: باشه باشه اما باید برگردی پیشم سالم و سلامت
این بار صداش آروم تر شد و گفت: تو و ...تهیان....تنها..کسایی...هستید...که ..سومین داره
و چشماشو بست
نمیخواستم تهیان رو بترسونم ولی خودم خیلی ترسیده بودم بلند با گریه گفتم: نههههه لیانا باز کن چشماتو نباید ببندیشون ...لیااانااا
جوری داد میزدم که انگار هی رین چشماشو بسته بود نه لیانا
مثل یه خواهر واسش گریه می کردم من چم شده بود منکه روز اول از لیانا متنفر بودم
رسیدیم بیمارستان و تهیان دوباره براید استایل بغلش کرد و گفت: تو اینجا بمون خودم می برمش
از ترس داشتم بیهوش میشدم
فقط خدا خدا می کردم زنده بمونه
برگرده بالاسر پسرش اما..
اما...
دیگه برنگشت...
از زبان ا/ت:
تهیان هم بیچاره می لرزید هرچی باشه همش ۱۶ سالش بود اما تنها مردی که اونجا بود اون بود
براید استایل لیانا رو بغل کرد و گفت: تا آمبولانس برسه از دست میره پاشو ببریمش بیمارستان
اصلا هیچی نمیدونستم فقط قبول کردم و تا ماشین دست سرش رفتم با عجله
تهیان نشست پشت فرمون که گفتم: بلدی؟
سرشو با ترس به نشونه تایید تکون داد
نشستم پشت و لیانا رو توی بغلم گرفتم هنوز چشماش باز بودن اما بی جون تر از هر چیزی
با صدایی که از ته چاه میومد گفت: ا..ا/ت
با گریه گفتم: جونم
لبخندی دردناک زد و گفت: میشه مراقبت سومینم باشی؟
با گریه گفتم: نخیر خودت حالت خوب میشهه می فهمی چی میگم
تهیان هم پشت فرمون داشت اشک می ریخت
تقصیر لیانا نبود که تهیونگ دوستش نداشت
آروم لب زد: اما ...ا/ت...سومین ... کسی رو....نداره
سرش رو نوازش کردم و گفتم: باشه باشه اما باید برگردی پیشم سالم و سلامت
این بار صداش آروم تر شد و گفت: تو و ...تهیان....تنها..کسایی...هستید...که ..سومین داره
و چشماشو بست
نمیخواستم تهیان رو بترسونم ولی خودم خیلی ترسیده بودم بلند با گریه گفتم: نههههه لیانا باز کن چشماتو نباید ببندیشون ...لیااانااا
جوری داد میزدم که انگار هی رین چشماشو بسته بود نه لیانا
مثل یه خواهر واسش گریه می کردم من چم شده بود منکه روز اول از لیانا متنفر بودم
رسیدیم بیمارستان و تهیان دوباره براید استایل بغلش کرد و گفت: تو اینجا بمون خودم می برمش
از ترس داشتم بیهوش میشدم
فقط خدا خدا می کردم زنده بمونه
برگرده بالاسر پسرش اما..
اما...
دیگه برنگشت...
۴۱.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.