آشنای من
پارت دوازدهم
"الکس حالش چطوره؟"
"الکس؟...نمیدونم خیلی وقته باهاش حرف نزدم."
"ادا اگه میخوای با الکس بری بیرون من مزاحمت نمیشم."
"نه جولی. من نه با الکس برنامه دارم نه قراره با تو داشته باشم."
"اما اون گفت..."
"برام مهم نیست اون چی گفته جولی."
"مطمئنی قبلا انقدر رک بودی؟"
جولی بعد از گفتن این جمله کنار آدا روی زمین نشست.دست هایم آدا را که با کشو ور میرفت،گرفت.
"من میخوام بهت کمک کنم،ادا"
آدا انگشتانش را از میان دست های جولی جدا کرد و بلند شد.
"من کمک نمیخوام."
"به هرحال اون قضیه تموم شده و یک سال میگذره.تو که نمیتونی الکس رو تا ابد منتظر خودت نگه داری."
"ما دیگه با هم نیستیم..."
"ببین ادا.واقعا فکر نمیکنی بعد از یک سال، سوگواری کردن کافیه؟"
"نه...نه تو ببین جولی.بعد از یک سال هنوز وقتی از خواب بیدار میشم دنبال مامانم میگردم.هنوز فکر میکنم تو اتاق خوابش خوابیده و من باید براش قهوه درست کنم..."
به محض اینکه متوجه شد به یاد خاطرات ان موقع چشم هایش تَر میشوند بحث را عوض کرد.
"باید میدونستم به خاطر اون اومدی نه به خاطر خودم."
"ادا گوش بده.واقعیت اینه اندرو دیروز پیش فالگیر رفته.میخواسته برای سال نو فال بگیره.هر سال اینکارو میکنه."
جولی شانه بالا انداخت و ادامه داد:
"به این چیزا اعتقاد داره."
"خب؟"
"فالگیرِ گفته باید موقع تحویل سال به مسافرت برین اگه اینجا بمونین اتفاق خوبی نمیوفته و سال شادی رو پیش رو ندارین.به خاطر این اتفاقات اخیر المان."
"من اعتقاد ندارم جولی."
جولی بلند شد و رو به روی آدا ایستاد.شانه هایش را گرفت و کمی فشار داد.به چشم های ادا نگاه کرد.هآدا فکر کرد جولی هرگز او را اینطور نگاه نکرده بود.چشمانش از اشک پر شده بود.گفت:
"من و اندرو میخوایم کریسمس المان نباشیم.من پیشنهاد دادم که به پاریس بریم.برای سال نو ادا.برای شروع یه قرن جدید.سال ۲۰۰۰.ببین گفتنش هم ادم رو به هیجان میندازه"
"الکس حالش چطوره؟"
"الکس؟...نمیدونم خیلی وقته باهاش حرف نزدم."
"ادا اگه میخوای با الکس بری بیرون من مزاحمت نمیشم."
"نه جولی. من نه با الکس برنامه دارم نه قراره با تو داشته باشم."
"اما اون گفت..."
"برام مهم نیست اون چی گفته جولی."
"مطمئنی قبلا انقدر رک بودی؟"
جولی بعد از گفتن این جمله کنار آدا روی زمین نشست.دست هایم آدا را که با کشو ور میرفت،گرفت.
"من میخوام بهت کمک کنم،ادا"
آدا انگشتانش را از میان دست های جولی جدا کرد و بلند شد.
"من کمک نمیخوام."
"به هرحال اون قضیه تموم شده و یک سال میگذره.تو که نمیتونی الکس رو تا ابد منتظر خودت نگه داری."
"ما دیگه با هم نیستیم..."
"ببین ادا.واقعا فکر نمیکنی بعد از یک سال، سوگواری کردن کافیه؟"
"نه...نه تو ببین جولی.بعد از یک سال هنوز وقتی از خواب بیدار میشم دنبال مامانم میگردم.هنوز فکر میکنم تو اتاق خوابش خوابیده و من باید براش قهوه درست کنم..."
به محض اینکه متوجه شد به یاد خاطرات ان موقع چشم هایش تَر میشوند بحث را عوض کرد.
"باید میدونستم به خاطر اون اومدی نه به خاطر خودم."
"ادا گوش بده.واقعیت اینه اندرو دیروز پیش فالگیر رفته.میخواسته برای سال نو فال بگیره.هر سال اینکارو میکنه."
جولی شانه بالا انداخت و ادامه داد:
"به این چیزا اعتقاد داره."
"خب؟"
"فالگیرِ گفته باید موقع تحویل سال به مسافرت برین اگه اینجا بمونین اتفاق خوبی نمیوفته و سال شادی رو پیش رو ندارین.به خاطر این اتفاقات اخیر المان."
"من اعتقاد ندارم جولی."
جولی بلند شد و رو به روی آدا ایستاد.شانه هایش را گرفت و کمی فشار داد.به چشم های ادا نگاه کرد.هآدا فکر کرد جولی هرگز او را اینطور نگاه نکرده بود.چشمانش از اشک پر شده بود.گفت:
"من و اندرو میخوایم کریسمس المان نباشیم.من پیشنهاد دادم که به پاریس بریم.برای سال نو ادا.برای شروع یه قرن جدید.سال ۲۰۰۰.ببین گفتنش هم ادم رو به هیجان میندازه"
۷۸۱
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.