رمان زندگی قاتلانه ی من✪پارت1
اسمتون یوناست
راوی:داستان از جایی شروع شد که دختری به نام یونا به دنیا امد او وقتی به دنیا امد مادرش را از دست داد
و این باعث شد پدرش او را مقصر بداند او دختر صبوری بود هر روز پدرش بطری های نوشیدنی را بر سرش می انداخت و هر روز به او را لعنت میکرد پدرش هیچوقت اورا قبول نداشت و یونا هم هیچ وقت اجازه گریه نداشت یک روز یونا بدون اجازه رفت بیرون چون میدانست اجازه دادنی در کار نیست یونا پروانه ای زیبا و سفید نورانی ای دیده بود با بال هایی به رنگ مروارید یونا به سمت او رفت و باعث شد پدرش از این قضیه با خبر شود
و پدرش شروع کرد به کتک زدن و این برای دختر کوچولویی که فقط چهار سالش بود سخت بود
که پدرش اورا در انباری زندانی کرد ولی در را قفل نکرد چون خود یونا هم میدانست اگر برود بیرون دیگر روشنایی روز را نمیبیند یونا شروع کرد خیلی ارام گریه کردن
همانطور که قطره های مروارید از چشم هایش می امد
نوری در انباری دید به سمتش رفت و یک تفنگ دید
که هم زمان هم قلب یونا میگفت که پدرش را بکشد هم ذهن او یونا چندین دقیقه ای در این موضوع با خودش حرف زد که ناگهان در باز شد یونا در گوشه ای در لباسش تفنگ را قایم کرد پدرش نزدیک دختر شد و چاقویی زیر گردنش گذاشت و گفت تو دیگه ارزشی واسم نداری و نداشتی پس بهتره بمیری یونا با چهره ی بی احساس خود تفنگ را روی سر پدرش گذاشت پدرش توی شک ولی پدرش میخواست سریع تر از گلوله ای که به سرش خواهد خورد اورا بکشد ولی دیر بود او دیگر مرده بود
یونا گفت: متاسفم که کشتمت چون تو حتی لیاقت مرگم نداری صدای گلوله تفنگ زیادی بلند بود و باعث شد که همه همسایهها از این باخبر بشن یونا میدونست چیکار کنه
وقتی پلیسها اومدن گفتش که یک نفر وارد خانه شد و پدرم را کشت اوجوری رفتار کرد انگار واقعا کسی آمده بود و پدرش را کشته و تفنگ را آنجا جا گذاشت بود پلیسها او را به یک یتیمخانه فقیر فرستادند چون او دیگر کسی را نداشت هر شب او در یتیم خانه گریه میکرد او همیشه حرفهای پشت سرش را که بچههای یتیم خونه به او میزنند را میشنید ولی او میدانست حرفهای پشت سرش فقط عقده هستند
از زبان یونا
دقیقا 2 سالی میشه که من توی این یتیم خونه کوفتی موندم الان 6 سالمه ولی بیشتر از هر کس میدونم و یکی از بچها واقعا رو مخمه نمیتونم تحملش کنم
یه کاری میکنه اونم بکشم ولی منکه قاتل اصلا بسه من پدرم رو کشتم چرا نتونم از کشتن یه بچه بر بیام
نمیدونم چرا دوست دارم اون بچه کوتوله که منو مسخره میکنه و منو میزنه رو بکشم شاید بخاطر اینه که بعد اینکه اون عوضی رو کشتم بهش معتاد شدم اصلا مهم نیست همین امشب کارشو میسازم
یکی از بچه ها: راستی شنیدم یه پسر به نام اتسوشی رو هر روز کتک میزنن الان توی انباری یتیم خونه هست
پسرک بیچاره حتا بهش غذا هم نمیدن
از زبان یونا
یه پسر این دلیل منطقی ای نیست که یه پسر رو هر روز کتک بزنن یتیم خونه ی ما هر چقدر هم ظالم باشه باز هرروز این کار رو نمیکنه یه حسی بهم میگه اون پسر یه چیز داره
قبلا یه چیزی در موردش شنیدم پدرم وقتی با یکی از اشنا هاش حرف میزد در موردش میگفت اره اسمش مهبت بود اون میگفت خدا به بعضی از ادم ها وقتی متولد میشن یه هدیه میده که اون هدیه شامل قدرت های ماورایی میشه ولی در عوضش یه مشکل تو زندگیش به وجود میاد
به این میگن مهبت همون لحظه یکمی دلم برای پسره سوخت من هر وقت به من غذا میدادن هیچوقت نمیخوردم یه نگاهی به سوپی که دیشب نخوردمو روی تخته نگاه کردم دلم سوخت و یواشکی رفتم تو انباری پسره تو انباری بود و سرشو انداخته بود پایین و یه جا چهار زانو نشسته بود رفتم نزدیکش و سوپو گذاشتم جلوش
پسره( اتسوشی): خ..... خ.... خیلی ممنونم ولی لازم نیست خودتون بخورید
یونا: حرف نزن فقط بگیر بخور من از غذا خوردن بدم میاد
اتسوشی: خیلی ممنون
( و اون سوپو خورد)
اتسوشی:واقعا ممنون داشتم میمردم از گشنگی
یونا: حرفشم نزن
اتسوشی: راستی ولی خودتون چی
یونا: من غذا نمیخورم من دوست دارم بمیرم شاید بعضی موقع ها به زور بخورم بخاطر همین دوسال زنده موندم
اتسوشی:ولی چرا من مطمعن یه روزی دلیلی پیدا میکنید که زنده باشید
یونا:امیدوارم( و رفت)
ادامه بدم یا نه؟
راوی:داستان از جایی شروع شد که دختری به نام یونا به دنیا امد او وقتی به دنیا امد مادرش را از دست داد
و این باعث شد پدرش او را مقصر بداند او دختر صبوری بود هر روز پدرش بطری های نوشیدنی را بر سرش می انداخت و هر روز به او را لعنت میکرد پدرش هیچوقت اورا قبول نداشت و یونا هم هیچ وقت اجازه گریه نداشت یک روز یونا بدون اجازه رفت بیرون چون میدانست اجازه دادنی در کار نیست یونا پروانه ای زیبا و سفید نورانی ای دیده بود با بال هایی به رنگ مروارید یونا به سمت او رفت و باعث شد پدرش از این قضیه با خبر شود
و پدرش شروع کرد به کتک زدن و این برای دختر کوچولویی که فقط چهار سالش بود سخت بود
که پدرش اورا در انباری زندانی کرد ولی در را قفل نکرد چون خود یونا هم میدانست اگر برود بیرون دیگر روشنایی روز را نمیبیند یونا شروع کرد خیلی ارام گریه کردن
همانطور که قطره های مروارید از چشم هایش می امد
نوری در انباری دید به سمتش رفت و یک تفنگ دید
که هم زمان هم قلب یونا میگفت که پدرش را بکشد هم ذهن او یونا چندین دقیقه ای در این موضوع با خودش حرف زد که ناگهان در باز شد یونا در گوشه ای در لباسش تفنگ را قایم کرد پدرش نزدیک دختر شد و چاقویی زیر گردنش گذاشت و گفت تو دیگه ارزشی واسم نداری و نداشتی پس بهتره بمیری یونا با چهره ی بی احساس خود تفنگ را روی سر پدرش گذاشت پدرش توی شک ولی پدرش میخواست سریع تر از گلوله ای که به سرش خواهد خورد اورا بکشد ولی دیر بود او دیگر مرده بود
یونا گفت: متاسفم که کشتمت چون تو حتی لیاقت مرگم نداری صدای گلوله تفنگ زیادی بلند بود و باعث شد که همه همسایهها از این باخبر بشن یونا میدونست چیکار کنه
وقتی پلیسها اومدن گفتش که یک نفر وارد خانه شد و پدرم را کشت اوجوری رفتار کرد انگار واقعا کسی آمده بود و پدرش را کشته و تفنگ را آنجا جا گذاشت بود پلیسها او را به یک یتیمخانه فقیر فرستادند چون او دیگر کسی را نداشت هر شب او در یتیم خانه گریه میکرد او همیشه حرفهای پشت سرش را که بچههای یتیم خونه به او میزنند را میشنید ولی او میدانست حرفهای پشت سرش فقط عقده هستند
از زبان یونا
دقیقا 2 سالی میشه که من توی این یتیم خونه کوفتی موندم الان 6 سالمه ولی بیشتر از هر کس میدونم و یکی از بچها واقعا رو مخمه نمیتونم تحملش کنم
یه کاری میکنه اونم بکشم ولی منکه قاتل اصلا بسه من پدرم رو کشتم چرا نتونم از کشتن یه بچه بر بیام
نمیدونم چرا دوست دارم اون بچه کوتوله که منو مسخره میکنه و منو میزنه رو بکشم شاید بخاطر اینه که بعد اینکه اون عوضی رو کشتم بهش معتاد شدم اصلا مهم نیست همین امشب کارشو میسازم
یکی از بچه ها: راستی شنیدم یه پسر به نام اتسوشی رو هر روز کتک میزنن الان توی انباری یتیم خونه هست
پسرک بیچاره حتا بهش غذا هم نمیدن
از زبان یونا
یه پسر این دلیل منطقی ای نیست که یه پسر رو هر روز کتک بزنن یتیم خونه ی ما هر چقدر هم ظالم باشه باز هرروز این کار رو نمیکنه یه حسی بهم میگه اون پسر یه چیز داره
قبلا یه چیزی در موردش شنیدم پدرم وقتی با یکی از اشنا هاش حرف میزد در موردش میگفت اره اسمش مهبت بود اون میگفت خدا به بعضی از ادم ها وقتی متولد میشن یه هدیه میده که اون هدیه شامل قدرت های ماورایی میشه ولی در عوضش یه مشکل تو زندگیش به وجود میاد
به این میگن مهبت همون لحظه یکمی دلم برای پسره سوخت من هر وقت به من غذا میدادن هیچوقت نمیخوردم یه نگاهی به سوپی که دیشب نخوردمو روی تخته نگاه کردم دلم سوخت و یواشکی رفتم تو انباری پسره تو انباری بود و سرشو انداخته بود پایین و یه جا چهار زانو نشسته بود رفتم نزدیکش و سوپو گذاشتم جلوش
پسره( اتسوشی): خ..... خ.... خیلی ممنونم ولی لازم نیست خودتون بخورید
یونا: حرف نزن فقط بگیر بخور من از غذا خوردن بدم میاد
اتسوشی: خیلی ممنون
( و اون سوپو خورد)
اتسوشی:واقعا ممنون داشتم میمردم از گشنگی
یونا: حرفشم نزن
اتسوشی: راستی ولی خودتون چی
یونا: من غذا نمیخورم من دوست دارم بمیرم شاید بعضی موقع ها به زور بخورم بخاطر همین دوسال زنده موندم
اتسوشی:ولی چرا من مطمعن یه روزی دلیلی پیدا میکنید که زنده باشید
یونا:امیدوارم( و رفت)
ادامه بدم یا نه؟
۷.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.