سوزی :لطف داری یجی حالا چیکار داری باهام
سوزی :لطف داری یجی حالا چیکار داری باهام
یجی بعد از مکث کوتاهی با صدایی مرموز گفت
یجی:خب می خوایم با رزي، جیسون، لوری ،میا و لونا بریم جنگل تو ام میای .
سوزی :خب اول باید از مامانم ...
یجی:ازش اجازه گرفتم قبول کرده.
سوزی:چ چی ؟
یجی :آره دیگه خب ساعت ۹ تا ۲ ساعت دیگه آماده باش تا بیایم دنبالت .
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و به سمت آشپز خونه رفتم که دیدم سورین غذا آماده کرده .
و داره تو ظرف غذام میزاره .
سوزی :موافقط کردی ؟
سورین با نگاهی پر از محبت بر گشت و نگاهم کرد که از تعجب شاخ در آوردم.
سورین ؛بله عزیزم وسایل تو آماده کردم برو حاظر شو اینام بخور و برو
لبخند موزیانه اش حالم و بهم زد ولی متقابل منم بهش لبخند زدم
بعد از یک ساعت دیگه
دخترا رسیدن منم سوار ماشین شدم و راه افتادیم سمت جنگل همه می خندیدن و اهنگ گوش میدادن ولی من یه گوشه مثل غریبه ها نشسته بودم و نگاهشون می کردم گهگاهی هم به منظره جنگل سبز کم کم رسیدیم که بقیه از ماشین خارج شدن منم کنار یجی بیرون رفتم .
دشت بزرگی بود و چند قدم اون ور تر به جنگل سبزو و بزرگ خطم میشد.
تو فکر خودم بودم که صدای یجی رو شنیدم
یجی :سوزی !لطفا برو چوب جمع کن بدو سریع باید آتیش روشن کنیممم
منم از خدا خواسته سری تکون دادم و به سمت
جنگل دویدم
🩶یک ربع بعد 🩶
چوب های زیادی سعی کردم جمع کنم وکلی هم جمع کردم برگشتم سر جای اول که ..هیچ کس نبود !
هیشکی هیچ کس حتی یجی ،همه رفته بودن
ترس تو جونم راه افتاد .
اسم هر کدوم و صدا زدم ولی هیچ کس نبود
ترسیده چوب هارو ریختم رو زمین
اونا منو ول کرده بودن !
یجی بعد از مکث کوتاهی با صدایی مرموز گفت
یجی:خب می خوایم با رزي، جیسون، لوری ،میا و لونا بریم جنگل تو ام میای .
سوزی :خب اول باید از مامانم ...
یجی:ازش اجازه گرفتم قبول کرده.
سوزی:چ چی ؟
یجی :آره دیگه خب ساعت ۹ تا ۲ ساعت دیگه آماده باش تا بیایم دنبالت .
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و به سمت آشپز خونه رفتم که دیدم سورین غذا آماده کرده .
و داره تو ظرف غذام میزاره .
سوزی :موافقط کردی ؟
سورین با نگاهی پر از محبت بر گشت و نگاهم کرد که از تعجب شاخ در آوردم.
سورین ؛بله عزیزم وسایل تو آماده کردم برو حاظر شو اینام بخور و برو
لبخند موزیانه اش حالم و بهم زد ولی متقابل منم بهش لبخند زدم
بعد از یک ساعت دیگه
دخترا رسیدن منم سوار ماشین شدم و راه افتادیم سمت جنگل همه می خندیدن و اهنگ گوش میدادن ولی من یه گوشه مثل غریبه ها نشسته بودم و نگاهشون می کردم گهگاهی هم به منظره جنگل سبز کم کم رسیدیم که بقیه از ماشین خارج شدن منم کنار یجی بیرون رفتم .
دشت بزرگی بود و چند قدم اون ور تر به جنگل سبزو و بزرگ خطم میشد.
تو فکر خودم بودم که صدای یجی رو شنیدم
یجی :سوزی !لطفا برو چوب جمع کن بدو سریع باید آتیش روشن کنیممم
منم از خدا خواسته سری تکون دادم و به سمت
جنگل دویدم
🩶یک ربع بعد 🩶
چوب های زیادی سعی کردم جمع کنم وکلی هم جمع کردم برگشتم سر جای اول که ..هیچ کس نبود !
هیشکی هیچ کس حتی یجی ،همه رفته بودن
ترس تو جونم راه افتاد .
اسم هر کدوم و صدا زدم ولی هیچ کس نبود
ترسیده چوب هارو ریختم رو زمین
اونا منو ول کرده بودن !
۸۷۲
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.