name:impugn part:25
ا.ت: بچه خودته... چند ماه بعد شکمم برامده شده بود و فکر کردم بد نیست به احتمالاتم یه ارزشی بدم....رفتم دکتربهم گفت حامله ام...بهم گفت احتمالا او نلکه خون خونریزی رحم بوده و بچه سقط نشده ...من واقعا دیگه تحمل جنگیدن ندارم ... برو زندگیت رو بکن و بیخیاا من باش
سرسو بلند کرد و چشمش به اشکای جیمین افتاد. نفسش گرفت سمت جیمین رفت و بغلش کرد.
ا.ت با بغض ادامه داد: من دوست دارم جیمین....ولی دیگه تو ازدواج کردی...دیره
جیمین : یعنی....یون هی...دختر منه؟
ا.ت اروم ازش جدا شد و سرسو تکون داد
جیمین نگاهی به یون هی کرد و بیشتر گریش گرفت
ا.ت: گریه نکن جیمین...اشکالی نداره
جیمین بلند شد و سریع ا.ت و بغل کرد: اشکالی داره...اشکال داره ا.ت چون تنها کسی که دوسش دارم پیشم نیست
ا.ت دستشو روی موهای جیمین کشید: موچی من اشکالی نداره
جیمین: اخر تو مال من میشی
ا.ت: من مال توعم
جیمین از ا.ت فاصله گرفت و اروم ا.ت و بوسید
جیمین: من میرم...ولی یه روز برمیگردم. و با هم میریم خونه خودمون...مرسی که بچمون رو نگه داشتی
ا.ت: فقط چون شبیه تو بود
جیمین: خب باباشم
ا.ت: برو بغلش کن حداقل
جیمین سمت یون هی رفت و بغلش کرد
یون هی : کیککک
جیمین خندید و سر یون هی رو ، روی شونه اش گذاشت بعد از چند ثانیه یون هی سرشو بلند کرد و با تعحب به جیمین نکاه کرد
جیمین سر یون هی رو بوسید و اونو روی صندلیش گذاشت
جیمین: بایدمیدونستم که چرا همون لحظه به دلم نشستی
ا.ت خندید و گفت: شام نمیمونی؟
جیمین: عا نه ... حوصله غرای یونهوا رو ندارم
ا.ت سری تکون داد: باش...برو ...بعدا میبینمت
جیمین: فعلا
جیمین بعد از بغل کردن ا.ت از خونه بیرون رفت .
***
جیمین سوار ماشین شد و وارد خونه شد. همچنان خونه ساکت بود سریع سمت اشپزخونه رفت و اب رو از یخچال برداشت کمی ازش خورد واونو سر جاش گذاشت . یا دیدن یه برگه دم در دید . سمتش رفت و برگه رو باز کرد
اعلامیه دادگاه برای طلاق بود . همونطوری روی میز گزاشتش و سمت اتاق رفت تا لباساش رو عوض کنه.
بعد از عوض کردن لباساش سبد رو در اورد ومشغول جمع کردن لباسای کثیف روی زمین شد.
خونه رو تمیزکرد و وسایل یونهوا رو توی چند تا چمدون ریخت و دم در گذاشت .
روی مبل نشست و گوشیش رو برداشت
جیمین: شمارشو نگرفتم....شت
بیخیال شد و شماره مادرش کرفت و زنگ زد .
لیا: الو؟
جیمین: سلام
لیا: سلام عزیزم... خوبی؟
جیمین:اره خوبم تو چطوری؟
لیا: خوبم...شنیدم دورقبل زنگ زدی ...چی به بابات گفتی که انقدر عصبی شد
جیمین: ا.ت و دیدم
.
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#جیمین
سرسو بلند کرد و چشمش به اشکای جیمین افتاد. نفسش گرفت سمت جیمین رفت و بغلش کرد.
ا.ت با بغض ادامه داد: من دوست دارم جیمین....ولی دیگه تو ازدواج کردی...دیره
جیمین : یعنی....یون هی...دختر منه؟
ا.ت اروم ازش جدا شد و سرسو تکون داد
جیمین نگاهی به یون هی کرد و بیشتر گریش گرفت
ا.ت: گریه نکن جیمین...اشکالی نداره
جیمین بلند شد و سریع ا.ت و بغل کرد: اشکالی داره...اشکال داره ا.ت چون تنها کسی که دوسش دارم پیشم نیست
ا.ت دستشو روی موهای جیمین کشید: موچی من اشکالی نداره
جیمین: اخر تو مال من میشی
ا.ت: من مال توعم
جیمین از ا.ت فاصله گرفت و اروم ا.ت و بوسید
جیمین: من میرم...ولی یه روز برمیگردم. و با هم میریم خونه خودمون...مرسی که بچمون رو نگه داشتی
ا.ت: فقط چون شبیه تو بود
جیمین: خب باباشم
ا.ت: برو بغلش کن حداقل
جیمین سمت یون هی رفت و بغلش کرد
یون هی : کیککک
جیمین خندید و سر یون هی رو ، روی شونه اش گذاشت بعد از چند ثانیه یون هی سرشو بلند کرد و با تعحب به جیمین نکاه کرد
جیمین سر یون هی رو بوسید و اونو روی صندلیش گذاشت
جیمین: بایدمیدونستم که چرا همون لحظه به دلم نشستی
ا.ت خندید و گفت: شام نمیمونی؟
جیمین: عا نه ... حوصله غرای یونهوا رو ندارم
ا.ت سری تکون داد: باش...برو ...بعدا میبینمت
جیمین: فعلا
جیمین بعد از بغل کردن ا.ت از خونه بیرون رفت .
***
جیمین سوار ماشین شد و وارد خونه شد. همچنان خونه ساکت بود سریع سمت اشپزخونه رفت و اب رو از یخچال برداشت کمی ازش خورد واونو سر جاش گذاشت . یا دیدن یه برگه دم در دید . سمتش رفت و برگه رو باز کرد
اعلامیه دادگاه برای طلاق بود . همونطوری روی میز گزاشتش و سمت اتاق رفت تا لباساش رو عوض کنه.
بعد از عوض کردن لباساش سبد رو در اورد ومشغول جمع کردن لباسای کثیف روی زمین شد.
خونه رو تمیزکرد و وسایل یونهوا رو توی چند تا چمدون ریخت و دم در گذاشت .
روی مبل نشست و گوشیش رو برداشت
جیمین: شمارشو نگرفتم....شت
بیخیال شد و شماره مادرش کرفت و زنگ زد .
لیا: الو؟
جیمین: سلام
لیا: سلام عزیزم... خوبی؟
جیمین:اره خوبم تو چطوری؟
لیا: خوبم...شنیدم دورقبل زنگ زدی ...چی به بابات گفتی که انقدر عصبی شد
جیمین: ا.ت و دیدم
.
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#جیمین
۱۵.۹k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.