پارت۹۶
توي دلم قند آب مي شد اونم تن تن! خودشون بودن. خدايا خودم و به خودت مي سپارم. هنوز حرف بابا تموم نشده بود که صداي زنگ بلند شد. من از جا پريدم و عزيز و بابا بهم خنديدن. سريع رفتم جلوي آينه و نگاهي به خودم کردم. ذره اي آرايش نداشتم، فقط برق لب کمرنگي روي لبام بود که رنگ پريده نباشم. زير لب گفتم:
- کاش يه ذره سرمه زده بودم. چشام خيلي بي حال تر از هميشه شدن.
ولي ديگه وقتي براي اين کارا نداشتم. در باز شد. اول از همه آقاي قد بلند و خوش استيلي وارد شد که حدس زدم بايد باباي آرتان باشه. پوست سبزه و صورت کشيده اي داشت. چشم و ابرو مشکي بود و از جذابيت چيزي کم نداشت. نگاهش مهربون بود، که از همون لحظه به دلم نشست. پشت سر اون خانم فوق العاده جوون و زيبا و خوش تيپي وارد شد که با ديدنش دهنم باز موند. اين مامان آرتان بود يا خواهرش؟ شال قشنگي رو طوري روي سرش بسته بود که هم حسابي شيک بود و هم همه ي موهاش و پوشونده بود و حتي يه تار از موهاش هم پيدا نبود. صورت گرد و سفيدي داشت با چشماي کشيده و خمار عسلي رنگ. آرتان دقيقا تلفيقي بود از پدر و مادرش! حقا که خدا کم نذاشته بود براي اين بشر. مادرش هم خيلي مهربون مي زد و اونم به نظرم دوست داشتني اومد. خيلي صميمي من و در آغوش کشيد و در حال بوسيدن گونه ام گفت:
- ماشاا... به سليقه ي آرتانم.
باباي آرتان هم با بابا دست داد و مشغول خوش و بش شدن. بالاخره آرتان وارد شد. خداي من! واقعا چرا پسرا تا کت و شلوار مي پوشن اين قدر خواستني مي شن؟ کت و شلوار مشکي رنگي پوشيده بود با پيراهن قهوه اي رنگ و کروات کرم قهوه اي. موهاش و خيلي خوشگل ژل زده بود و دختر کش که بود، ديگه هزار بار بدتر شده بود. سبد گل خيلي بزرگي دستش بود، عزيز سريع ازش گرفت و مشغول تعارف شد. من گوشه اي ايستاده بودم و عين آدم نديده ها بهش نگاه مي کردم. آرتان بعد از تحويل سبد گل به عزيز، تازه متوجه من شد و وقتي متوجه نگاه خيره ي من شد، پوزخندي کنج لبش ظاهر شد و نگاهش رو به سمت بابا برگردوند. لعنتي! انگار اصلا من و نديد! اين همه افسونگري من چشمش و نگرفت؟ خب نگيره، به درک! اصلا مگه اون کيه؟ چرا دوست دارم جلوش جلب توجه کنم؟ اون که يه روزي همين طور که اومده قراره بره، پس چرا بايد برام اهميت داشته باشه؟ با صداي بابا به خودم اومدم:
- کاش يه ذره سرمه زده بودم. چشام خيلي بي حال تر از هميشه شدن.
ولي ديگه وقتي براي اين کارا نداشتم. در باز شد. اول از همه آقاي قد بلند و خوش استيلي وارد شد که حدس زدم بايد باباي آرتان باشه. پوست سبزه و صورت کشيده اي داشت. چشم و ابرو مشکي بود و از جذابيت چيزي کم نداشت. نگاهش مهربون بود، که از همون لحظه به دلم نشست. پشت سر اون خانم فوق العاده جوون و زيبا و خوش تيپي وارد شد که با ديدنش دهنم باز موند. اين مامان آرتان بود يا خواهرش؟ شال قشنگي رو طوري روي سرش بسته بود که هم حسابي شيک بود و هم همه ي موهاش و پوشونده بود و حتي يه تار از موهاش هم پيدا نبود. صورت گرد و سفيدي داشت با چشماي کشيده و خمار عسلي رنگ. آرتان دقيقا تلفيقي بود از پدر و مادرش! حقا که خدا کم نذاشته بود براي اين بشر. مادرش هم خيلي مهربون مي زد و اونم به نظرم دوست داشتني اومد. خيلي صميمي من و در آغوش کشيد و در حال بوسيدن گونه ام گفت:
- ماشاا... به سليقه ي آرتانم.
باباي آرتان هم با بابا دست داد و مشغول خوش و بش شدن. بالاخره آرتان وارد شد. خداي من! واقعا چرا پسرا تا کت و شلوار مي پوشن اين قدر خواستني مي شن؟ کت و شلوار مشکي رنگي پوشيده بود با پيراهن قهوه اي رنگ و کروات کرم قهوه اي. موهاش و خيلي خوشگل ژل زده بود و دختر کش که بود، ديگه هزار بار بدتر شده بود. سبد گل خيلي بزرگي دستش بود، عزيز سريع ازش گرفت و مشغول تعارف شد. من گوشه اي ايستاده بودم و عين آدم نديده ها بهش نگاه مي کردم. آرتان بعد از تحويل سبد گل به عزيز، تازه متوجه من شد و وقتي متوجه نگاه خيره ي من شد، پوزخندي کنج لبش ظاهر شد و نگاهش رو به سمت بابا برگردوند. لعنتي! انگار اصلا من و نديد! اين همه افسونگري من چشمش و نگرفت؟ خب نگيره، به درک! اصلا مگه اون کيه؟ چرا دوست دارم جلوش جلب توجه کنم؟ اون که يه روزي همين طور که اومده قراره بره، پس چرا بايد برام اهميت داشته باشه؟ با صداي بابا به خودم اومدم:
۲.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.