✦ستارگانی در سایه✦پارت بیستم
دستش را روی زانو ام گذاشت(پیداش میکنیم، نگران نباش)......
سرم را به فرمون ماشین تکیه داده بودم و کفشم را مدام به کف ماشین میزدم
صدای باز شدن در آمد سرم را بالا گرفتم عینک افتابیم را دراوردم(چی شد؟) سریع نشست و در را بست نفس نفس میزد و از آفتاب سوزناک عرق کرده بود (رفته، یه ماهی میشه) اهی کشیدم و سرم را به پشت صندلی تکیه دادم(چیزی دستگیرت نشد؟) بهم نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد(چرا، فکر کنم یه چیزی دستیگرم شد) اون هم مثل من سرش را به صندلی شاگرد تکیه داد (بهم یه آدرس دادن، ولی گفت احتمالا از اونجا رفته) سرم را به سمتش چرخاندم و بهش خیره شدم(پس به هیچی نرسیدیم) پوز خند زد (اگر امیلی تو همینقدر که میگی حساس باشه، پس تو این یکی دو هفته فرصت جابه جا شدن نکرده) نکته ظریفی را پیدا کرده بود، راست میگفت دلم به حال اش سوخت این دنیا انقدر که برای من شیرین بود برای او شیرین نبود صاف نشستم روی صندلی و دستم را به فرمون گرفتم(پس زودتر راه بیفتیم)....
بعداز یکی دو ساعت نزدیک محلی که ادرس داده بودند رسیده بودیم پایین ترین نقطه شهر به حساب میامد بوی زباله همه کوچه ها را گرفته بود مردم عصبی بودند و چپ چپ نگاهمان می کردند بچهای رنگین پوست با نا چیز ترین چیز ها بازی میکردند و نا سزا میگفتند به اسم کوچه خاکی نگاهی انداخت(فکر کنم این توئه) قبل از اینکه قدم بردار دور برش را خوب نگاه کرد دستم را محکم گرفت و وارد کوچه شد، تقریبا وسط کوچه وارد یک مسافر خانه قدیمی شدیم زن پیری پشت میز نشسته بود حرکت هایمان را با چشمانش دنبال میکرد جلو میزش ایستادم و سرفه کردم تا حواسش را به من بدهد، هر چند که قبل از آن هم، تمام حواسش به ما بود گفتم(ببخشید اینجا یه دختر.... یه دختر قد بلند با موهای بور و چتری نیومده؟ آم همیشه لبخند میزنه و...) حرفم را ریچادسون با نگاهش قطع کرد ادامه داد(یه زنی همسن ایشون، حدودا یک ماهی میشه که اینجا اومده،موهاش کوتاه و انگار گونه اش زخم شده) بهش نگاه کردم این امیلی نبود که میشناختم نه زندگی اش و نه ظاهرش پیر زن عینک ته استکانی اش را جلو داد و دستی به موهای بلوند و فرفری اش کشید بالاخره لبان چروکیده و سرخ اش از رژ لب را تکان داد(آ... یه دختر قد بلند.. که زخم داره و..) مکث کرد و سرش را تکان داد(آره... فهمیدم، اما تا جایی که یادمه لبخند به لب نداشت. اتفاقا یه ماهی هم میشه که اینجا مونده از اتاقش تاحالا نیومده بیرون، معلوم نیست اونجا داره چیکار میکنه) ضربان قلبم تند تر تند تر میشد هنری با صدایی تیزی گفت(خب اتاق شماره چند؟)زن لبخند شیطنت امیزی زد(این اطلاعات رو نمیتونم بهتون بگم)هنری نگاه سردی به چهره زن کرد و دستم را بالاخره رها مرد و توی جیبش فرو کرد جای دستش قرمز شده بود کمی میسخوت دور دستم را مالیدم و به دستش که در جیب تکان میخورد نگاه کر کیف پول قهوه ای چرمی بیرون آورد صد دلار گذاشت رو میز(طبقه چند؟) زن اول به پول و بعد به هنری نگاه کرد و چیزی نگفت هنری آهی کشید و نا کهان هفصد دلار دیگر روی اسکناس قبلی گذاشت زن لبخند ریزی زد و دستش را جلو اورد تا اسکناس ها را بردادر هنری سریع دستش راروی دست زن که رو اسکنس ها بود گذاشت و متوقف اش کرد(طبقه چند؟)زن بالا فاصله جواب داد(دوم ،طبقه دوم) میخواست دستش را رها کند اما هنری دستش ا محکم تر گرفت(و واحد؟) زن پیر اب دهانش را قورت داد(بیستو شش) سریع دویدم سمت پله ها
سرم را به فرمون ماشین تکیه داده بودم و کفشم را مدام به کف ماشین میزدم
صدای باز شدن در آمد سرم را بالا گرفتم عینک افتابیم را دراوردم(چی شد؟) سریع نشست و در را بست نفس نفس میزد و از آفتاب سوزناک عرق کرده بود (رفته، یه ماهی میشه) اهی کشیدم و سرم را به پشت صندلی تکیه دادم(چیزی دستگیرت نشد؟) بهم نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد(چرا، فکر کنم یه چیزی دستیگرم شد) اون هم مثل من سرش را به صندلی شاگرد تکیه داد (بهم یه آدرس دادن، ولی گفت احتمالا از اونجا رفته) سرم را به سمتش چرخاندم و بهش خیره شدم(پس به هیچی نرسیدیم) پوز خند زد (اگر امیلی تو همینقدر که میگی حساس باشه، پس تو این یکی دو هفته فرصت جابه جا شدن نکرده) نکته ظریفی را پیدا کرده بود، راست میگفت دلم به حال اش سوخت این دنیا انقدر که برای من شیرین بود برای او شیرین نبود صاف نشستم روی صندلی و دستم را به فرمون گرفتم(پس زودتر راه بیفتیم)....
بعداز یکی دو ساعت نزدیک محلی که ادرس داده بودند رسیده بودیم پایین ترین نقطه شهر به حساب میامد بوی زباله همه کوچه ها را گرفته بود مردم عصبی بودند و چپ چپ نگاهمان می کردند بچهای رنگین پوست با نا چیز ترین چیز ها بازی میکردند و نا سزا میگفتند به اسم کوچه خاکی نگاهی انداخت(فکر کنم این توئه) قبل از اینکه قدم بردار دور برش را خوب نگاه کرد دستم را محکم گرفت و وارد کوچه شد، تقریبا وسط کوچه وارد یک مسافر خانه قدیمی شدیم زن پیری پشت میز نشسته بود حرکت هایمان را با چشمانش دنبال میکرد جلو میزش ایستادم و سرفه کردم تا حواسش را به من بدهد، هر چند که قبل از آن هم، تمام حواسش به ما بود گفتم(ببخشید اینجا یه دختر.... یه دختر قد بلند با موهای بور و چتری نیومده؟ آم همیشه لبخند میزنه و...) حرفم را ریچادسون با نگاهش قطع کرد ادامه داد(یه زنی همسن ایشون، حدودا یک ماهی میشه که اینجا اومده،موهاش کوتاه و انگار گونه اش زخم شده) بهش نگاه کردم این امیلی نبود که میشناختم نه زندگی اش و نه ظاهرش پیر زن عینک ته استکانی اش را جلو داد و دستی به موهای بلوند و فرفری اش کشید بالاخره لبان چروکیده و سرخ اش از رژ لب را تکان داد(آ... یه دختر قد بلند.. که زخم داره و..) مکث کرد و سرش را تکان داد(آره... فهمیدم، اما تا جایی که یادمه لبخند به لب نداشت. اتفاقا یه ماهی هم میشه که اینجا مونده از اتاقش تاحالا نیومده بیرون، معلوم نیست اونجا داره چیکار میکنه) ضربان قلبم تند تر تند تر میشد هنری با صدایی تیزی گفت(خب اتاق شماره چند؟)زن لبخند شیطنت امیزی زد(این اطلاعات رو نمیتونم بهتون بگم)هنری نگاه سردی به چهره زن کرد و دستم را بالاخره رها مرد و توی جیبش فرو کرد جای دستش قرمز شده بود کمی میسخوت دور دستم را مالیدم و به دستش که در جیب تکان میخورد نگاه کر کیف پول قهوه ای چرمی بیرون آورد صد دلار گذاشت رو میز(طبقه چند؟) زن اول به پول و بعد به هنری نگاه کرد و چیزی نگفت هنری آهی کشید و نا کهان هفصد دلار دیگر روی اسکناس قبلی گذاشت زن لبخند ریزی زد و دستش را جلو اورد تا اسکناس ها را بردادر هنری سریع دستش راروی دست زن که رو اسکنس ها بود گذاشت و متوقف اش کرد(طبقه چند؟)زن بالا فاصله جواب داد(دوم ،طبقه دوم) میخواست دستش را رها کند اما هنری دستش ا محکم تر گرفت(و واحد؟) زن پیر اب دهانش را قورت داد(بیستو شش) سریع دویدم سمت پله ها
۱.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.