آرامش دریا p⁴
آرامش دریا p⁴
ویو جیمین
امشب یونگی نمیاد خونه برای همین تهیونگ و کوک پیشمون هستن. ساعت ۱۲ شب بود و سوبین خواب بود. ما هم کم کم سر موضوع اینکه چطوری به سوبین این قضیه رو بگیم داشتیم، صحبت میکردیم.
جیمین: حالا چیکار کنم؟
تهیونگ: جیمین چرا انقدر به خودت شخت میگیری؟
جیمین: چو..چون که اگه بفهمه دیگه دوسم نداره!
کوک: از کجا انقدر مطمئنی؟
جیمین: چون که اون اصلا از بچه ها خوشش نمیاد.
تهیونگ: ولی آخر سر که باید با این اتفاق راه بیاد یا نه؟
کوک: حق با تهیونگه ما بهش میتونیم بگیم!
تهیونگ: جیمین، تو داداش مایی! چرا خودت و انقدر عذاب میدی؟
جیمین: ولی اگر اون بفهمه باردارم خیلی بد میشه نه؟
سوبین: جی...جیمین؟ تو... تو بارداری؟
جیمین: سوبین؟ تو که خواب بو...
سوبین: جوابم و بده! تو..تو بارداری؟
جیمین: اوهوم، چهار ماه! خیلی وقته میخوام بهت بگم ولی...
سوبین: هه هه باورم نمیشه! تو بارداری و به من نگفتی؟ تا کی؟ (داد)
ته: سوبین با مامانت درست حرف بزن!
سوبین: مامانم؟ مادری که میدونه من از بچه ها بدم میاد و بارداره؟ و به منم نگفته! هه جالبه والا!
کوک: حد خودتو و نگه دار سوبین!
جیمین: سوبین وایسا گوش کن!
سوبین: دهنت و ببند (داد و بی داد)
کوک: سوبین معذرت خواهی کن زوددد!
سوبین: نکردم ، نمیکنم، نخواهم کرد!
و حرف هاش و زد و رفت بالا و جوری درش و بست که دلم ریخت! واقعا حالم بد شد.
کوک: جیمین؟ حالت خوبه؟
جیمین: او..اوهوم...خوبم...ممنون.
ببند شدم برم آب خورم، ولی سرم گیج رفت و زارت افتادم زمین.
تهیونگ: جی..جیمین؟ حالت خوبه؟ کوک بیا اینجا.
کوک: جیمین تو که حالت خوب بود.
تهیونگ من و براید استایل بلند کرد و گذاشت روی مبل، و بعد هم شروع کرد به ماساژ دادن پاهام.
کوک هم برام آب آوورد.
تهیونگ: چرا انقدر به خودت سخت میگری؟
جیمین: الان دیگه هیچ وقت، هیچ وقت دوسم نداره؟ نه؟
کوک: چرا اینجوری فکر میکنی؟
ویو سوبین
تشنم بود، خواستم برم آب بخورم رسیدم پایین، ولی نرفتم توی حال چون که داشتن تهیونگ و کوک و جیمین حرف میزدن منم کنجکاو شدم و گفتم که وایسم چی میگن تا اینکه جیمین گفت که من باردارم!
چی؟ اون...اون بارداره؟ امکان نداره.
(و رفت و باهاش دعوا کرد و اومد دیگه..)
اون من و خیلی عصبانی کرد. ولی من آروم نمیام. اذیتش میکنم، تا جایی که آرومم کنه، شاید اصلا خود*کشی کنم، اونا اصلا به من توجه نمیکنن!
واقعا حالم ازشون بهم میخوره، ولی الان حالم از جیمین به هم میخوره.
*فردای اون روز*
...
ویو جیمین
امشب یونگی نمیاد خونه برای همین تهیونگ و کوک پیشمون هستن. ساعت ۱۲ شب بود و سوبین خواب بود. ما هم کم کم سر موضوع اینکه چطوری به سوبین این قضیه رو بگیم داشتیم، صحبت میکردیم.
جیمین: حالا چیکار کنم؟
تهیونگ: جیمین چرا انقدر به خودت شخت میگیری؟
جیمین: چو..چون که اگه بفهمه دیگه دوسم نداره!
کوک: از کجا انقدر مطمئنی؟
جیمین: چون که اون اصلا از بچه ها خوشش نمیاد.
تهیونگ: ولی آخر سر که باید با این اتفاق راه بیاد یا نه؟
کوک: حق با تهیونگه ما بهش میتونیم بگیم!
تهیونگ: جیمین، تو داداش مایی! چرا خودت و انقدر عذاب میدی؟
جیمین: ولی اگر اون بفهمه باردارم خیلی بد میشه نه؟
سوبین: جی...جیمین؟ تو... تو بارداری؟
جیمین: سوبین؟ تو که خواب بو...
سوبین: جوابم و بده! تو..تو بارداری؟
جیمین: اوهوم، چهار ماه! خیلی وقته میخوام بهت بگم ولی...
سوبین: هه هه باورم نمیشه! تو بارداری و به من نگفتی؟ تا کی؟ (داد)
ته: سوبین با مامانت درست حرف بزن!
سوبین: مامانم؟ مادری که میدونه من از بچه ها بدم میاد و بارداره؟ و به منم نگفته! هه جالبه والا!
کوک: حد خودتو و نگه دار سوبین!
جیمین: سوبین وایسا گوش کن!
سوبین: دهنت و ببند (داد و بی داد)
کوک: سوبین معذرت خواهی کن زوددد!
سوبین: نکردم ، نمیکنم، نخواهم کرد!
و حرف هاش و زد و رفت بالا و جوری درش و بست که دلم ریخت! واقعا حالم بد شد.
کوک: جیمین؟ حالت خوبه؟
جیمین: او..اوهوم...خوبم...ممنون.
ببند شدم برم آب خورم، ولی سرم گیج رفت و زارت افتادم زمین.
تهیونگ: جی..جیمین؟ حالت خوبه؟ کوک بیا اینجا.
کوک: جیمین تو که حالت خوب بود.
تهیونگ من و براید استایل بلند کرد و گذاشت روی مبل، و بعد هم شروع کرد به ماساژ دادن پاهام.
کوک هم برام آب آوورد.
تهیونگ: چرا انقدر به خودت سخت میگری؟
جیمین: الان دیگه هیچ وقت، هیچ وقت دوسم نداره؟ نه؟
کوک: چرا اینجوری فکر میکنی؟
ویو سوبین
تشنم بود، خواستم برم آب بخورم رسیدم پایین، ولی نرفتم توی حال چون که داشتن تهیونگ و کوک و جیمین حرف میزدن منم کنجکاو شدم و گفتم که وایسم چی میگن تا اینکه جیمین گفت که من باردارم!
چی؟ اون...اون بارداره؟ امکان نداره.
(و رفت و باهاش دعوا کرد و اومد دیگه..)
اون من و خیلی عصبانی کرد. ولی من آروم نمیام. اذیتش میکنم، تا جایی که آرومم کنه، شاید اصلا خود*کشی کنم، اونا اصلا به من توجه نمیکنن!
واقعا حالم ازشون بهم میخوره، ولی الان حالم از جیمین به هم میخوره.
*فردای اون روز*
...
۳.۷k
۱۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.