مرد پشت نقاب...
پارت 24
تو این مدت که مریض بودم و چیزی نمیخوردم حجم معدم تا حد قابل توجهی کاهش یافته بود(حال میکنید از طرز نوشتنم😎💔)
بخاطر همین غذا خیلی کمتر میخوردم و حتی این یه کاسه هم برام زیاد بود.
بعد صبحونه دارو هارو خوردم و بعدش مامان گفت که میره برام قرص جوشان بیاره. از وقتی بچه بودم از این قرصا متنفر بودم الانم بزپر به خوردم میدن.
یادم افتاد آخرین باری که گوشیم دستم بود اون از دستم افتاد و رفت زیر تخت منم دیگه برش نداشتم.
خم شدمو بیحال دنبالش گشتم و خیلی سریع پیداش کردم.
صفحشو روشن کردم و دیدم مث سگ پیام اومده برام.
رفتم قسمت پیام ها و دیدم کوک 128 بار پیام داده.
آخرین پیامش چند دقیقه پیش بود که حالمو پرسیده بود.
جواب دادم
«سلام.مرسی. بهترم. هیچی الان صبحونه خوردم تو چیکار میکنی؟»
ویو کوک
داشتم تو یوتیوب چرخ میزدم و الکی پستارو بدون نگا کردن رد میکردم و همراهش قهوه میخوردم که یهو یه پیام از لییانا برام اومد و سریع زدم روش و پیامو خوندم و جواب دادم.
«خوبه، پس بعد مدت ها بالاخره غذا خوردی؟ خیلی خوبه الان بدنت ضعیفه خودتو تقویت کن نمیری»
چند ثانیه بعد سین زد و اونم نوشت
«آره.اوهوم غذا خیلی مزش یجوری بود و جویدنش حس عجیبی بهم میداد. باشه سعی میکنم خودمو تقویت کنم»
ویو لیان
اینو گفتم و گوشیو خاموش کردم گذاشتم زیر بالشتم چون مامان اومد داخل. داشتم چیو ازش پنهون میکردم؟ نمیدونم...
یه لیوان داد دستم و نگاش کردم حتی بوشم حال بهم زن بود ولی به یاد حرف کوک چشمامو بستم و لیوانو سر کشیدم.
-اخخخخ خیلی بده بیا
لیوانو دادم به مامانم که تو چشاش یه اشکی قایم شده بود و با یه لبخند محبت آمیز نگام میکرد بعد با یه صدای گرفته گفت : دخترم چیز دیگه ای نمیخوای؟
-نه ممنون
M.L باشه پس من میرم بیرون کاری داشتی بهم بگو
-باشه
مامان رفتو منم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. سرم داشت گیج میرفت. حس کردم دوباره یه موجود داره میاد پس سریع چشمامو بستم تا نبینمش و از استرس دوباره عرق کردم و دمای بدنم کلی رفت بالا.
صداهای نامفهوم و عجیبی میداد. قبلا وقتی مامانم پیشم بود این صداهارو شنیدم ولی مامانم اونارو نمیشنید و اون موقع فهمیدم که فقط من بدبخت میتونم صداهاشو بشنوم یا خودشو ببینم. سعی کردم افکارمو منحرف کننم و ببرم سمت چیزای دیگه ولی صدای عجیبش مدام بیشتر میشد چشامو بیشتر رو هم فشار دادم و پتو رو کشیدم رو سرم و با خودم گفتم اون نمیتونه به من آسیبی بزنه و مداام این کلمه رو تلقین کردم اونقدررر گفتم که متوجه نشدم کی خوابم برد.(مثل خرس همش میخوابه)
ویو کوک
در جواب پیامش نوشتم
«مزه غذا بد نبود دهن تو مزش تلخ شده...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
تو این مدت که مریض بودم و چیزی نمیخوردم حجم معدم تا حد قابل توجهی کاهش یافته بود(حال میکنید از طرز نوشتنم😎💔)
بخاطر همین غذا خیلی کمتر میخوردم و حتی این یه کاسه هم برام زیاد بود.
بعد صبحونه دارو هارو خوردم و بعدش مامان گفت که میره برام قرص جوشان بیاره. از وقتی بچه بودم از این قرصا متنفر بودم الانم بزپر به خوردم میدن.
یادم افتاد آخرین باری که گوشیم دستم بود اون از دستم افتاد و رفت زیر تخت منم دیگه برش نداشتم.
خم شدمو بیحال دنبالش گشتم و خیلی سریع پیداش کردم.
صفحشو روشن کردم و دیدم مث سگ پیام اومده برام.
رفتم قسمت پیام ها و دیدم کوک 128 بار پیام داده.
آخرین پیامش چند دقیقه پیش بود که حالمو پرسیده بود.
جواب دادم
«سلام.مرسی. بهترم. هیچی الان صبحونه خوردم تو چیکار میکنی؟»
ویو کوک
داشتم تو یوتیوب چرخ میزدم و الکی پستارو بدون نگا کردن رد میکردم و همراهش قهوه میخوردم که یهو یه پیام از لییانا برام اومد و سریع زدم روش و پیامو خوندم و جواب دادم.
«خوبه، پس بعد مدت ها بالاخره غذا خوردی؟ خیلی خوبه الان بدنت ضعیفه خودتو تقویت کن نمیری»
چند ثانیه بعد سین زد و اونم نوشت
«آره.اوهوم غذا خیلی مزش یجوری بود و جویدنش حس عجیبی بهم میداد. باشه سعی میکنم خودمو تقویت کنم»
ویو لیان
اینو گفتم و گوشیو خاموش کردم گذاشتم زیر بالشتم چون مامان اومد داخل. داشتم چیو ازش پنهون میکردم؟ نمیدونم...
یه لیوان داد دستم و نگاش کردم حتی بوشم حال بهم زن بود ولی به یاد حرف کوک چشمامو بستم و لیوانو سر کشیدم.
-اخخخخ خیلی بده بیا
لیوانو دادم به مامانم که تو چشاش یه اشکی قایم شده بود و با یه لبخند محبت آمیز نگام میکرد بعد با یه صدای گرفته گفت : دخترم چیز دیگه ای نمیخوای؟
-نه ممنون
M.L باشه پس من میرم بیرون کاری داشتی بهم بگو
-باشه
مامان رفتو منم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. سرم داشت گیج میرفت. حس کردم دوباره یه موجود داره میاد پس سریع چشمامو بستم تا نبینمش و از استرس دوباره عرق کردم و دمای بدنم کلی رفت بالا.
صداهای نامفهوم و عجیبی میداد. قبلا وقتی مامانم پیشم بود این صداهارو شنیدم ولی مامانم اونارو نمیشنید و اون موقع فهمیدم که فقط من بدبخت میتونم صداهاشو بشنوم یا خودشو ببینم. سعی کردم افکارمو منحرف کننم و ببرم سمت چیزای دیگه ولی صدای عجیبش مدام بیشتر میشد چشامو بیشتر رو هم فشار دادم و پتو رو کشیدم رو سرم و با خودم گفتم اون نمیتونه به من آسیبی بزنه و مداام این کلمه رو تلقین کردم اونقدررر گفتم که متوجه نشدم کی خوابم برد.(مثل خرس همش میخوابه)
ویو کوک
در جواب پیامش نوشتم
«مزه غذا بد نبود دهن تو مزش تلخ شده...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۵.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.