بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 10)
جین: دلم برات تنگ شده بود وروجک
( از بغل هم اومدن بیرون)
ات: منم اوپا.... خیلی وقت بود ندیده بودمت ... چرا جواب زنگ و پیامام رو نمیدی؟
جین: من چند وقت سرم حسابی شلوغ بود خیلی ببخشید
ات: اشکال نداره ولی از اخرین باری که دیدمت چند ماه میگذره
جین: حالا که دیدی.... ببینم اصلا تو اینجا چیکار میکنی پدرت کی اجازه داد تو بیای بیرون اونم همچین جایی؟!
ات: یه بادیگارد برام گذاشته با اون اومدم.... و با دوستمم که اومدم بار الانم رفته داره با یه نفر میرقصه اون وسط
جین: چه دوستیه که تورو تنها گذاشته
ات: بیخیال ( سرفه)
جین: ببینم سرما خوردی؟
ات: نه بابا فقط دارم از بوی الکل و سیگار خفه میشم خودم راضی نبودم بیام اینجا یونا بزور منو اورده
جین: خب بیا بریم بیرون هوا بخور
ات: باشه
( رفتن بیرون از بار)
ات: هوف ازادی
جین: ( خنده)
...
تهیونگ ویو
داشتم از شیشه به بیرون نگاه میکردم که یهو دیدم ات با یه پسری اومد بیرون.... نگران و یکم عصبی شدم نمیدونم چرا و از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتشون
...
تهیونگ: ات؟
ات: عههه تهیونگ
جین: شما؟
تهیونگ: بهتره من بگم شما؟
ات: هعی اروم باشید... جین این همون بادیگاردی هست که بهت میگفتم اسمش تهیونگه..... و تهیونگ ایشون هم جین هستش دوست بچگی من که مثل داداش یا همون اوپام میمونه
تهیونگ: جالبه خوشبختم
جین: همچنین ( بهم دست دادن)
تهیونگ: ات دیگه باید بریم ساعت 10 هستش
ات: عه واقعا؟ چه زود گذشت... خب جین خوشحال شدم دیدمت ولی ایندفعه دیگه جوابمو بده من دیگه باید برم
جین: باشه وروجکم ( ات بغل کرد و خدافظی کردن و سوار ماشین شدن)
...
( تو ماشین)
تهیونگ: خوش گذشت؟
ات: ها... اوم راستش نه زیاد از بوی الکل و سیگار خفه شدم ولی جین تصادفی دیدم و باهم اومدیم بیرون
تهیونگ: ( یه نگاه به لباس ات انداخت و ترمز کرد یه گوشه ای)
ات: چیشده؟ چرا وایسادی؟
تهیونگ: لباست چرا خیسه؟
ات: ( یه نگاه کرد به لباسش) اها اتفاقی نوشیدنی جین ریخت روم
( راستی رو سمت راست سینه اش خیس بود)
تهیونگ: کلا بدنت معلومه
ات: چی واقعا؟ ( قرمز شد)
تهیونگ: ( از ماشین پیاده شد و کوتش در اورد و در سمت ات باز کرد)
ات: چیکار میکنی
تهیونگ: ( رفت نزدیکش و کوت رو انداخت رو دوشش و جلو رو پوشوند.... که تقریبا صورتش رفته بود تو گردن ات.... ازش فاصله میگرفت که چشم تو چشم شدن.... نگاه تهیونگ رفت رو لبای ات ولی خودشو کنترل کرد فاصله گرفت و در ماشین بست و سوار شد و رفتن به سمت خونه)
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 10)
جین: دلم برات تنگ شده بود وروجک
( از بغل هم اومدن بیرون)
ات: منم اوپا.... خیلی وقت بود ندیده بودمت ... چرا جواب زنگ و پیامام رو نمیدی؟
جین: من چند وقت سرم حسابی شلوغ بود خیلی ببخشید
ات: اشکال نداره ولی از اخرین باری که دیدمت چند ماه میگذره
جین: حالا که دیدی.... ببینم اصلا تو اینجا چیکار میکنی پدرت کی اجازه داد تو بیای بیرون اونم همچین جایی؟!
ات: یه بادیگارد برام گذاشته با اون اومدم.... و با دوستمم که اومدم بار الانم رفته داره با یه نفر میرقصه اون وسط
جین: چه دوستیه که تورو تنها گذاشته
ات: بیخیال ( سرفه)
جین: ببینم سرما خوردی؟
ات: نه بابا فقط دارم از بوی الکل و سیگار خفه میشم خودم راضی نبودم بیام اینجا یونا بزور منو اورده
جین: خب بیا بریم بیرون هوا بخور
ات: باشه
( رفتن بیرون از بار)
ات: هوف ازادی
جین: ( خنده)
...
تهیونگ ویو
داشتم از شیشه به بیرون نگاه میکردم که یهو دیدم ات با یه پسری اومد بیرون.... نگران و یکم عصبی شدم نمیدونم چرا و از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتشون
...
تهیونگ: ات؟
ات: عههه تهیونگ
جین: شما؟
تهیونگ: بهتره من بگم شما؟
ات: هعی اروم باشید... جین این همون بادیگاردی هست که بهت میگفتم اسمش تهیونگه..... و تهیونگ ایشون هم جین هستش دوست بچگی من که مثل داداش یا همون اوپام میمونه
تهیونگ: جالبه خوشبختم
جین: همچنین ( بهم دست دادن)
تهیونگ: ات دیگه باید بریم ساعت 10 هستش
ات: عه واقعا؟ چه زود گذشت... خب جین خوشحال شدم دیدمت ولی ایندفعه دیگه جوابمو بده من دیگه باید برم
جین: باشه وروجکم ( ات بغل کرد و خدافظی کردن و سوار ماشین شدن)
...
( تو ماشین)
تهیونگ: خوش گذشت؟
ات: ها... اوم راستش نه زیاد از بوی الکل و سیگار خفه شدم ولی جین تصادفی دیدم و باهم اومدیم بیرون
تهیونگ: ( یه نگاه به لباس ات انداخت و ترمز کرد یه گوشه ای)
ات: چیشده؟ چرا وایسادی؟
تهیونگ: لباست چرا خیسه؟
ات: ( یه نگاه کرد به لباسش) اها اتفاقی نوشیدنی جین ریخت روم
( راستی رو سمت راست سینه اش خیس بود)
تهیونگ: کلا بدنت معلومه
ات: چی واقعا؟ ( قرمز شد)
تهیونگ: ( از ماشین پیاده شد و کوتش در اورد و در سمت ات باز کرد)
ات: چیکار میکنی
تهیونگ: ( رفت نزدیکش و کوت رو انداخت رو دوشش و جلو رو پوشوند.... که تقریبا صورتش رفته بود تو گردن ات.... ازش فاصله میگرفت که چشم تو چشم شدن.... نگاه تهیونگ رفت رو لبای ات ولی خودشو کنترل کرد فاصله گرفت و در ماشین بست و سوار شد و رفتن به سمت خونه)
ادامه اش تو کامنتا
۶.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.