قلب های عاشق روح های سرگردان
از زبان راوی: آیا در این هیاهو کسی صدای من را میشنود ؟اگر کسی صدای من را میشنود با من بیاید تا به ادامه ی این سفر برویم مسیر سخت و دشوار است چون ما از پستی ها بلندی های زندگی دو نفر رد می شویم تا متوجه سختی راه رسیدن به زندگی شیرینی را متوجه شویم
صبح شد گلوله های برفی تمامی نداشتن چقدر برای نیکولای آرامش بخش بودن اما الان نه دیگر برایش آرامشی نبود احساس کسی که خودش را غرق کرده بود را داشت فکر می کرد اگه دیشب درها رو محکم میبست یا اگه دیشب بیدار می موند یا اگه پنجره رو میبست الان این اتفاق نمی افتاد اما اون الان بین عشق قدیمیش و ناامیدی مانده بود بمیرد یا بی جان زندگی کند
در همین فکر ها بود و دست هایش میلرزیدن که توسط دستی گرم و آشنا متوقف شدن فئودور نگاهی به فرشته اش انداخت اون موهای باز سفید در نظر فئودور خود عشق بودن
- فرشته کوچولو این فکر و خیال ها رو رها کن ذهن خودت رو درگیرش نکن شاید ما تا فردا برای هم وقت داشته باشیم مشخص نیست فردا هستیم یا نه اما بیا فکر و خیال الکی نکنیم
نیکولای برای اولین بار به یک نفر اعتماد کرد
و لبخند زد
+ باشه من به تو اعتماد دارم
- بیا
فئودور دست نیکولای رو گرفت و اون رو برد روی صندلی نشوند شونه ای برداشت و موهای فرشته اش رو شونه کرد این موهای سفید مثل فرشته ها بود بعد موهاش رو بافت
و رفت جلوی نیکولای و دستاش رو گرفت
- بیا یه چیزی بهت نشون بدم رفتن کنار پنجره
نیکولای از دیدن اون منظره شگفت زده شده بود درخت های پر از برف دریاچه ی کوچک یخ زد
+ میشه... میشه بریم بیرون
- حتما ولی اول باید لباس گرم بپوشی
سپس یک دست لباس گرم بهش داد نیکولای اون رو پوشید و اونها رفتند بیرون
صبح شد گلوله های برفی تمامی نداشتن چقدر برای نیکولای آرامش بخش بودن اما الان نه دیگر برایش آرامشی نبود احساس کسی که خودش را غرق کرده بود را داشت فکر می کرد اگه دیشب درها رو محکم میبست یا اگه دیشب بیدار می موند یا اگه پنجره رو میبست الان این اتفاق نمی افتاد اما اون الان بین عشق قدیمیش و ناامیدی مانده بود بمیرد یا بی جان زندگی کند
در همین فکر ها بود و دست هایش میلرزیدن که توسط دستی گرم و آشنا متوقف شدن فئودور نگاهی به فرشته اش انداخت اون موهای باز سفید در نظر فئودور خود عشق بودن
- فرشته کوچولو این فکر و خیال ها رو رها کن ذهن خودت رو درگیرش نکن شاید ما تا فردا برای هم وقت داشته باشیم مشخص نیست فردا هستیم یا نه اما بیا فکر و خیال الکی نکنیم
نیکولای برای اولین بار به یک نفر اعتماد کرد
و لبخند زد
+ باشه من به تو اعتماد دارم
- بیا
فئودور دست نیکولای رو گرفت و اون رو برد روی صندلی نشوند شونه ای برداشت و موهای فرشته اش رو شونه کرد این موهای سفید مثل فرشته ها بود بعد موهاش رو بافت
و رفت جلوی نیکولای و دستاش رو گرفت
- بیا یه چیزی بهت نشون بدم رفتن کنار پنجره
نیکولای از دیدن اون منظره شگفت زده شده بود درخت های پر از برف دریاچه ی کوچک یخ زد
+ میشه... میشه بریم بیرون
- حتما ولی اول باید لباس گرم بپوشی
سپس یک دست لباس گرم بهش داد نیکولای اون رو پوشید و اونها رفتند بیرون
۵.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.