ندیمه عمارت p:⁴⁴
جیمین:اروم باش...اروم باش ابجی کوچیکه..گریه نکن خواهر خوشگلم... قوربونت بشم چرا اذیت میکنی خودتو...نبینم اینطوری بلند گریه کنی..مگه نگفتن حالش خوبه؟...پس این اشکا چین ؟
حرفاش ن تنها ارومم نکرد بیشتر گریم انداخت...چقد من به این محبت ها کوچیک محتاج بودم...چقد ازشون محروم بودم...دلم تنگ شده بود واسه ضعیف بودن!...بس بود هرچی سخت بودم...هرچی خودم و قوی جلوه دادم...لباس جیمینو توی مشتم جمع کردم و بلند گریه کردم...حس میکردم که بدجور کلافه شده..حتی از چیزی خبر نداشت تا بتونه دلداریم بده...خودمو تو بغلش مخفی کردم و با حال زارم گفتم:چی گفت پرستار؟؟...منظورش تهیونگ بود؟...گفت امیدواره زنده بمونه؟؟...چرا باید امیدوار باشه؟؟... مگه تهیونگ خوب نیست.. مگه حالش خوب نیست جیمیننن؟؟
انقد تن صدام بالا رفته بود که هر کی از کنارمون رد میشد نگاه عمیقی مینداخت..ولی اون لحظه..هیچکدومشون برام مهم نبود...جیمین و کنار کشیدم و از جام بلند شدم...دستمو تند زیر چشمام کشیدم و گفتم:ن...تا خودم نبینم ن...اینبار دیگه نمیزارم سرکارم بزارین...
به سرعت رفتم سمت اتاق ها که جیمین با دو افتاد دنبالم...بدون ملاحظه دونه دونه اتاق ها رو چک میکردم...
جیمین:ا/تت..داری چیکار میکنی.... صبر کن...
بازومو گرفت...جیمین: توضیح بده چی شده...تهیونگ چی؟؟
بازومو از دستش کشیدم و با چشمای اشکی به کارم ادامه دادم...زیر لب میگفتم: کور خوندین... اینبار دیگ گول نمیخورم..
نصف بیشتر اتاق هارو گشتم و جیمین همنطور پشت سرم التماس میکرد تا این کارمو تموم کنم..تا زمانی که پیداش نکنم دست بر نمی دارم... اما محکم تر از قبل بازومو گرفت و هرچی سعی کردم دستمو ول نکرد...اینبار اخم کرده با عصابی خورد گفت: د صبر کن دیگ!!....اصلا معلوم هست داری چیکار میکنی...
با دستم سعی داشتم گره ی انگشتاشو باز کنم ولی تاثیر نداشت...همنطور عصبی گفتم:تهیونگ کجاست ؟...باز دارین مسخره بازی در میارین ارههه؟
اخمش از بین رفت و سوالی پرسید :منظورت چیه تهیونگ کجاست؟...کجا میتونه باشه جز خونه یا شرکت!
دستشو محکم پس زدمو با گریه جیغ زدم:خونه یا بیمارستان؟...شرکت یا اینجا..روی تخت بیمارستان..کدومش؟با دست زدم به شونش و گفتم: گفتم که دیگه گول نمیخورم..این مسخره بازی و تموم کنید!...
دستمو با ضرب از دستش بیرون کشیدم و سمت یکی دیگه از اتاق ها رفتم که باز دنبالم افتاد عصبی گفت:ا/ت چی شده..درست توضیح بده...سر جدت انقد عصاب من و بهم نریز!...
ا/ت:عصابت؟...پس مثل اینکه من روانمو از سر ر..
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم با شتاب در یکی از اتاق ها رو باز کردم که صدای زنگی بلند شد...با اخم دور اتاق چشم چرخوندم که چشمم خورد به تختی که چسبیده به دستگاه بود و حرف توی دهنم موند... دستم شل شد از دستگیره پایین اومد...اروم قدمی جلو برداشتم و نفسم حبس شد...تیزی اشک چشمام و زد و چونم لرزید...
جیمین:بابا به خدا من از چیزی خبر ند...
دستمو روی دهنم گذاشتم و اشکم صورتمو خیس کرد...دیدنش بعد این همه سال با این وضعیت درد داشت؟!...چرا باید برای من هنوز همون باشه!!...این نبود همون پسری که سر غرورش هر روز من و خورد میکرد!..
صدای گریه من بود که فضای اتاق و پر کرده بود ..حتی صدای از جیمین در نمیومد..انگار که اونم باور نمیکرد!.
با جرات سمت تخت رفتمو کنارش وایستادم..بادیدن چهره ی غرق زخمش بغضم بیشتر شد...زیر چشمش کبود بود و کنار لبش بریدگی عمیقی داشت...یکی از پاهاش توی گچ بود و دوتا دستاش گیر سرم و دستگاه!...موهای مشکیش روی پیشونیه عرق کردش افتاده بود و چشماش انگار سال ها بود که بستس..دست سمت پیشونیش بردم... اما سریع عقب کشیدم...نمیتونستم لمسش کنم...نمی تونستم!...زانوم سست شد و با ضرب کنار تختش افتادم... انقد یه دفعه ای افتادم که حتی جیمینم نتونست از خودش واکنشی نشون بده...خودمو کنارش کشیدم و نگام افتاد به دستگاه های وصل شده به تنش...گریه کردم..اشکام چند برابر شد...داشتم خفه میشدم...باید داد میزدم ..جیغ میکشیدم...انقد تحت فشار بودم که حالت عادیمو از دست دادم...با دستم زدم به دستش...
حرفاش ن تنها ارومم نکرد بیشتر گریم انداخت...چقد من به این محبت ها کوچیک محتاج بودم...چقد ازشون محروم بودم...دلم تنگ شده بود واسه ضعیف بودن!...بس بود هرچی سخت بودم...هرچی خودم و قوی جلوه دادم...لباس جیمینو توی مشتم جمع کردم و بلند گریه کردم...حس میکردم که بدجور کلافه شده..حتی از چیزی خبر نداشت تا بتونه دلداریم بده...خودمو تو بغلش مخفی کردم و با حال زارم گفتم:چی گفت پرستار؟؟...منظورش تهیونگ بود؟...گفت امیدواره زنده بمونه؟؟...چرا باید امیدوار باشه؟؟... مگه تهیونگ خوب نیست.. مگه حالش خوب نیست جیمیننن؟؟
انقد تن صدام بالا رفته بود که هر کی از کنارمون رد میشد نگاه عمیقی مینداخت..ولی اون لحظه..هیچکدومشون برام مهم نبود...جیمین و کنار کشیدم و از جام بلند شدم...دستمو تند زیر چشمام کشیدم و گفتم:ن...تا خودم نبینم ن...اینبار دیگه نمیزارم سرکارم بزارین...
به سرعت رفتم سمت اتاق ها که جیمین با دو افتاد دنبالم...بدون ملاحظه دونه دونه اتاق ها رو چک میکردم...
جیمین:ا/تت..داری چیکار میکنی.... صبر کن...
بازومو گرفت...جیمین: توضیح بده چی شده...تهیونگ چی؟؟
بازومو از دستش کشیدم و با چشمای اشکی به کارم ادامه دادم...زیر لب میگفتم: کور خوندین... اینبار دیگ گول نمیخورم..
نصف بیشتر اتاق هارو گشتم و جیمین همنطور پشت سرم التماس میکرد تا این کارمو تموم کنم..تا زمانی که پیداش نکنم دست بر نمی دارم... اما محکم تر از قبل بازومو گرفت و هرچی سعی کردم دستمو ول نکرد...اینبار اخم کرده با عصابی خورد گفت: د صبر کن دیگ!!....اصلا معلوم هست داری چیکار میکنی...
با دستم سعی داشتم گره ی انگشتاشو باز کنم ولی تاثیر نداشت...همنطور عصبی گفتم:تهیونگ کجاست ؟...باز دارین مسخره بازی در میارین ارههه؟
اخمش از بین رفت و سوالی پرسید :منظورت چیه تهیونگ کجاست؟...کجا میتونه باشه جز خونه یا شرکت!
دستشو محکم پس زدمو با گریه جیغ زدم:خونه یا بیمارستان؟...شرکت یا اینجا..روی تخت بیمارستان..کدومش؟با دست زدم به شونش و گفتم: گفتم که دیگه گول نمیخورم..این مسخره بازی و تموم کنید!...
دستمو با ضرب از دستش بیرون کشیدم و سمت یکی دیگه از اتاق ها رفتم که باز دنبالم افتاد عصبی گفت:ا/ت چی شده..درست توضیح بده...سر جدت انقد عصاب من و بهم نریز!...
ا/ت:عصابت؟...پس مثل اینکه من روانمو از سر ر..
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم با شتاب در یکی از اتاق ها رو باز کردم که صدای زنگی بلند شد...با اخم دور اتاق چشم چرخوندم که چشمم خورد به تختی که چسبیده به دستگاه بود و حرف توی دهنم موند... دستم شل شد از دستگیره پایین اومد...اروم قدمی جلو برداشتم و نفسم حبس شد...تیزی اشک چشمام و زد و چونم لرزید...
جیمین:بابا به خدا من از چیزی خبر ند...
دستمو روی دهنم گذاشتم و اشکم صورتمو خیس کرد...دیدنش بعد این همه سال با این وضعیت درد داشت؟!...چرا باید برای من هنوز همون باشه!!...این نبود همون پسری که سر غرورش هر روز من و خورد میکرد!..
صدای گریه من بود که فضای اتاق و پر کرده بود ..حتی صدای از جیمین در نمیومد..انگار که اونم باور نمیکرد!.
با جرات سمت تخت رفتمو کنارش وایستادم..بادیدن چهره ی غرق زخمش بغضم بیشتر شد...زیر چشمش کبود بود و کنار لبش بریدگی عمیقی داشت...یکی از پاهاش توی گچ بود و دوتا دستاش گیر سرم و دستگاه!...موهای مشکیش روی پیشونیه عرق کردش افتاده بود و چشماش انگار سال ها بود که بستس..دست سمت پیشونیش بردم... اما سریع عقب کشیدم...نمیتونستم لمسش کنم...نمی تونستم!...زانوم سست شد و با ضرب کنار تختش افتادم... انقد یه دفعه ای افتادم که حتی جیمینم نتونست از خودش واکنشی نشون بده...خودمو کنارش کشیدم و نگام افتاد به دستگاه های وصل شده به تنش...گریه کردم..اشکام چند برابر شد...داشتم خفه میشدم...باید داد میزدم ..جیغ میکشیدم...انقد تحت فشار بودم که حالت عادیمو از دست دادم...با دستم زدم به دستش...
۱۴۱.۲k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.