پارتنر کوچولو p1
جونگین : بعد اینکه داداشام کمی بزرگ شدن از پیش منو بابا مامان رفتن ولی وقتی بهمون سر میزدن رفتارشون خیلی عجیب بود خیلی بهم گیر میدادن رو حساس بودن مثلا گوشیمو چک میکردن اجازه نمیدادن با کسی دوست بشم یا اگه تو یکی از برنامه ها میدیدن که بایکی چت میکنم گوشیمو تا وقتی که دوباره به خونه بیان ازم میگرفتن و این یکم اذیتم میکرد . امروز قرار بود دوباره بیان گوشیمو ورداشتم و عکسای که با یجی دوستم توی مدرسه گرفته بودم رو پاک کردم حتی از سطل زباله و کل چیزه دیگه فقط چندتا بازی مونده بود . گوشی رو کنار گذاشتم و سمت کمدم رفتم و درش رو باز کردم و باکس تولدی که یجی برای تولدم گرفته بود رو ورداشتم .
جونگین : هوف انگار باید فقط وسایل توشو وردارم .
جونگین بعد ورداشتن وسایل جعبه رو توس سطل زباله انداخت و وسایل رو تو کشو بغل تخت گذاشت و روی تخت نشست با صدای در اتاق به خودش اومد گفت بیا . با وارد شدن مامانش خوشحال به سمتش رفت و اونو بغل کرد مامان جونگین سمتش برگشت و گفت .
*( مامان جونگین رو با این نشون میدم)
پسرم بیا پایین برو پایین صبحونه بخور الان داداشات میان و بعد بیرون رفت هر کلمه که حرف میزد پر از محبت بود و من همیشه خدارو شکر میکنم که همچین خانواده نصیبم شده.
بعد چند دقیقه پایین رفتم که مامان به سمتم اومد و دستشو روی شونم گذاشت و با عجله گفتم .
*پسرم یجیجلوی در منتظره .
با حرفی که مامان زد سمت در رفتم و بازش کردم با دیدن یجی خوشحال شدم اون واقعا مهربون بود ژاکتم رو ورداشتم یهو یاد داداشام افتادم رو به مامانم برگشتم و گفتم .
جونگین: مامان داداش...
* عزیزم مشکلی نیست تو برو .
منم از خدا خواسته زودی باهم به سمت پارک رفتیم ...
تموم شد .داداش باهم رو در واسی نداریم هه خوشت اومد بگو پارت بعدم بنویسم بای بای ☆
جونگین : هوف انگار باید فقط وسایل توشو وردارم .
جونگین بعد ورداشتن وسایل جعبه رو توس سطل زباله انداخت و وسایل رو تو کشو بغل تخت گذاشت و روی تخت نشست با صدای در اتاق به خودش اومد گفت بیا . با وارد شدن مامانش خوشحال به سمتش رفت و اونو بغل کرد مامان جونگین سمتش برگشت و گفت .
*( مامان جونگین رو با این نشون میدم)
پسرم بیا پایین برو پایین صبحونه بخور الان داداشات میان و بعد بیرون رفت هر کلمه که حرف میزد پر از محبت بود و من همیشه خدارو شکر میکنم که همچین خانواده نصیبم شده.
بعد چند دقیقه پایین رفتم که مامان به سمتم اومد و دستشو روی شونم گذاشت و با عجله گفتم .
*پسرم یجیجلوی در منتظره .
با حرفی که مامان زد سمت در رفتم و بازش کردم با دیدن یجی خوشحال شدم اون واقعا مهربون بود ژاکتم رو ورداشتم یهو یاد داداشام افتادم رو به مامانم برگشتم و گفتم .
جونگین: مامان داداش...
* عزیزم مشکلی نیست تو برو .
منم از خدا خواسته زودی باهم به سمت پارک رفتیم ...
تموم شد .داداش باهم رو در واسی نداریم هه خوشت اومد بگو پارت بعدم بنویسم بای بای ☆
۷۷۶
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.